خون از کجا سرایت می کند
خون از کجا ریخته تا کجا میشود
از شب های بی کفیل کشتارگاه
آویخته خویشانش را بر قناره ها
بی سر
بی سر
بی سر…
ما لاله عباسی های واژگون
ما لوسترهای بی میهمان
ما چراغ زنبوری های در باد
ما آباژورهای بی سر
کبریت های نمور
شمع های بی قامت
ما خیابان های بی تیر
ما شب های خاموش سیاه قیر…
گاو پروار خوشبختی را بدرود داده ام
و از آن جای ویران
سری دارم انباشته از گوساله های ابلق بی ولد،
چه گاودوش های سرخ از لخته غنی
چه گاودوش های تهی
چه گاودوش های قنات شده ی بی براتی،
هزار هزار سُم بریده مرا کجا خواهد برد
هزار اصله شاخ بریده ی مقهور کدام نبرد را پیروز خواهدم کرد
چند کلمه ی ادا نشده از زبانهای باز ایستاده خواهم شنید
از چشم ها، قرنیه های ماسیده ی بی رویا تحقق کدام روشنی را خواهم دید
و نشان آن مرتع نامسجل را
از پوکه ی جمجه های پشته پشته در پسین حیات خواهم یافت آیا؟
چه سهمگین شماتتی در استخوان نهفته ام
که پای هر دیوار این شهر نامنظوم بایستانم خویش را
بی شمار شاخ های درفش شده را به جانب سینه ام بفشارم
ژرف و بی ارفاق بفشارم
موکد و کاری بفشارم…
تو را به ثبت رسانده اندوهم
بر سنگ ها گریسته ام
به موازات رودها
بر استخوان های نیاکانم
به قاعده ی دریاها
که رگ هایم را طنابی بریسم
آن چنان مقدر تا به تحقق آن دستهای فرو ریخته رساندم
(دست های تو پل های خشتی هزار ساله بودند
نامیرا نامیرا)
از طبقه ی چندم بمیرم
از طبقه ی چندمِ این وهم هفتاد متری
شام آخر بی میهمان را با سری سنگین به خیابانی که جانب تو را کذب میدارد بمیرم من
که رمه ای از گوزن های محزون تو را به نام صامتت ماغ بکشند؟
دست بکش بر شب سنگ ها
دست بکش بر لبه ی قسی سنگ ها
از شکاف صخره ها برویانم
بر ماه قرینه ی سینه هایت بپیچانم
و آن کدورت مستتر در سفیدی دندانهای ضمیمیه ی خنده هایت را در پسین من پنهان کن
زیستن جراحت است
شکافته تا زردپی ها تا مغز استخوان ها
مرگ آن جراحت ژرف را بهبودی می بخشد
مرگ بی مهابا دایه است
مرگ بی رحمانه مادر است
چه شاخه ها شکسته
چه شاخ ها بریده
چه ساق ها دریده در تحقق درمانگاه آغوشی
چه چشم ها ایستاده در یاس خوابگاهی
بر کلوخ ها دویدن بر سنگ ها صخره ها شنزار ها
از تهران بریده کتف شانه خواستن
و سر بر خون خفتن
اگر خفتن
چند تن از خویش شهید را در خیابان جا گذاشتن
چند پاره ی تن را در اتوبوس ها جا گذاشتن
و گریه ها به خانه بردن
گریه ها به گرگ و میش چشم ها فشردن، فسردن.
چشمی نیست
چشمه ای نیست
کوهی نیست
رودی اگر به دریا میرود
از شاخ بریده ی کرگدنیست محزون
کدام دیوار فرو ریخته بود
که زمستان با لشکری بر شقیقه هامان دوید
کدام سجل بر درگاه زمستان باز مانده بود
کدام بهمن چنین بی مماشات بود؟
آن درخت که در کدورت خویش خموده است از برف و خون
اندوه کدام عابر را بر شانه دارد؟
ما در تسامح ناتوان بودیم
ما در نسیان ناتوان بودیم
ما در نقاهت بی عقوبتِ زیستن ناتوان بودیم…
تو می دانستی آن مادیان سیاه رمیده از گیسوانت
به جانب نسیان می وزد
می دانستی و در مسیر باد افراشته بودی...
خون از کجا سرایت می کند
از پیراهن های گلوله خورده ی ما بر بند ها
از شکاف جراحت ها
از جمجمه ی گاو منتفی خوشبختی؟
نور از کجا سرایت می کند؟
نور
نور ناتوان از کجا می چکد
خون از کجا بند نمی آید
که تاریکی چنین لایزال و مستولیست،
و آن بیرق که در تصرف دستهای بی مرز تو بود
بر کدام خاک مقهور خاتمه یافت…؟
ما جریح نبودیم
شرحه بودیم خسته بودیم
خانه داشتیم
با بارانی های آویخته بر دیوار،
کارد بود
کارد بود بر جگرهامان
و شوکتی که خفیف بود
روز اگر چه از پس کسالت شانه های فسرده بر می آمد
در مشیت گیسوان تو زیستن بخت یاری لایزال بود
و هر کلمه که از دهان صامت تو زاده میشد رکنی بود ستبر
پیوست شانه های ویرانم…
از دریچه های فاقد روز بادی نمی وزد به درون
شب مطلق است و موکد،
سر بر کناره های خاموش دارد این رویا
سر بر اضلاع بی فلق دارد.
#امیرعباس_فرجی
مجله الکترونیک تخصصی شعر #چرو
@cherouu تلگرام
🟤🟠🟤
cherouu.ir سایت
🟤🟠🟤
#مجله_الکترونیک_چرو
#مجله_مستقل #مجله_ادبی
#شعر_دیگر #شعر_معاصر #شعر_پست_مدرن #شعر_سیاسی
#شعر_متعهد
#زن_زندگی_آزادی
#شعر_امروز #شعر_آزاد
#شعر_پیشرو #شعر_متفاوت
#poet
#poem
#poetry
#magazine
#poem_iran
#cherouu
