دو شعر از #عنایت_روشن
۱)
الماس بباف برای تنِ از شیشه سردتر
خانم!
_ این شمیمِ دلکش
سالها نشسته بر بذری و منتظر
تا بپیچد به حروفی و من ببینمش
من که گوارام
و ریشه لیمو بر سر دارم _
با چشمهای خودم دیدم
آنگاه که میان لبهای تو بخشیده میشدم و
خانم!
آنگاه با چشمهای خودم دیدم
که جوانهی سر زده از شیشه
شکوفا میشود و میپیچد
اکنون منم آن که از سرما پس میگیری
و پرندگانی عجیب
ارواحی بزرگ
که در احتضار هم چشم از دانه برنمیداریم
۲)
با بوسهای به پیشانیام
اژدها به نارنج حک شد
با بوسهای
که میتکانی و توت جمع میکنی
از همینجا که خانهام را
از همین بلندی میبینم
ایلویی
ایلویی
سرما شکسته است و
در پلکهام
دو بذر دلگرم
جای خالی بالی را میجویند
که در پهلو
از نیزهای آشنا میروید
برابر با او
هیچ نامی نیست و تاوان میخاهد
پس بزن
ای پسر داوود
بربط بزن و عود بسوزان
که تاوان
همین سنگ است
که بر خود گذاشتهام
بتی از مرمر
با دستهایی در گلدان
#عنایت_روشن