به شکلِ عملن خنده را دور ریختن
به شکلِ عملن نفرت را با اصواتِ بریده اَدا
به شکلِ تصادفن در بغلات روزهایی را خصوصی گذاشتم آمدم شیراز
با افشای خصوصیِ زیپ-چسبها، زیپ-گرههای کور، گره پروانهای، گرهِ افسار
متلاشی؛ غلتنده در معاشرتِ آخرین شبِ توامان
متلاشی؛ در خابهای لعنتشدهی کابوس
متلاشی بُریدم از روزهای ریخته با درجِ داغ بر پیشانیِ بلند
بریده بیرونزده از پیرهن؛ نگام با اَشکالِ مقطوع ِ مستهجن کن
نگام وقتی برهنه از «خلدبرین» به «قدوسی»
نگام وقتی از «دلگشا» به قصدِ مرگ بوسیدمات پریدم اَزَت بیرون
با خطوطِ ارتباطیِ مقطوعِ زیر بارون تا ساعت ۵ عصر درست در ساعت ۵ عصر درست در پنجِ لورکا ایستادم
پهنای هواییِ پل را بغل کرده ایستاده مجسمهی تراشیدهی فحش ناموسیِ خودبنیاد در ۵ عصر
ایستادم با افشای خصوصیِ از عصبیها رمیدن
و در تاسفِ کوچکِ تاکسیها و خطوطِ واحد غلت زدم
ناخنهام را برمیدارم ناخنهام را با اعصابِ شیار با اعصابِ خیششده
و نصبِ زخمهای عمقی بر صورت
با شکلِ مشبکِ کسی که قرینِ رحمت است
دویده در خشنودیِ محضِ احمقبازیهاش
دویده در عقهای لایتجزای از گلو
دویده در متعاقبن اعلام میکنم که نیستم
دویده در آیا تو لبخندم نبودی که خودش را کُشت؟
بریدن رفتن دویدن اَزت به خطوطِ معدومِ بوسههای جدولشده
لاشهی فروکوفته فروشده نشئه افتاده در سوراخِ ماوقع بودن
خودم را دیدم خودم را با خندههای مردهی لاجون در بوسههای خون- لخته بر پوستت
تصادفن زیر بارون از قدوسی به کیش؛ وقتی به معشوقهی دیوانه زنگ میزدی خفهخون بود
تصادفن زیر بارون از قدوسی به کیش؛ وقتی به دیوانه کلمه میفرستادی خفهخون بود
تصادفن وقتی خفه زیرِ بارون خون میدوید راه میرفت کفری شدی خفهخون بود
روانِ عاصی پاکِ مختلام را روانِ دیوانهی بی اعصابِ بی خوابِ بُریده اَزت بُریده وقتی با اشاره به واژهی اُمُل از منتهاالیهِ با تو بلند شد وَ مثلِ بچهی آدم بی هیچ اشارتی به حتا هیچ
از شستوشوی زبالههای موروثیِ عفونیِ چسبیده بیخِ گلو گوش حلق بینی
در اِلزامِ تطهیر و رستگاریِ بسیار قدم زدن
در اِلزامِ زیر بارونِ تزریقِ سرُم
تزریقِ آب مقطر
تزریقِ افقای تازهِ در مُمِّدِ حیات
تزریقِ مُفرَح درعفونتِ سینه
تزریقِ سرفه ـ بوسههای کوچکِ آلوده در قدُوسی
با ذاتی مُهوَع از استنشاقِ فحشها در دهانات را که میبویند رفقای خوبِ در سایه؛
جمعیتِ مخفیِ عباراتِ تازه در دهانات با تزریقِ مبادا مبادا دوستام بداری
مبادا ثانیهای در بعدهای تباهِ صبحِ جمعهی ظهورِ عاجلِ دختری مُعوق با اشاره به واژهی اُمُل
اشاره به کثافت
اشاره به حماقتهای کسی که فکر میکند اشاره به یک تنها کلمه یعنی دقیقن اشاره به یک تنها چیز
به پاسِ سرسامِ بیخوابی برقصم
به پاسِ سرفههای چرک ویروسی در اِجرای آیینی عذاب
معشوقهی دیوانه؛ دختری در تزریق زجر-عذابِ نطفهای یک ماهه با دوزِ بالا
معشوقهی دیوانه؛ دختری ضمیمه به بذرهای سِقطشده؛ ضمیمه به علوفهها و مسکنهای در حلق
معشوقهی خودش را از اِلصاقها قیچی خودش را بریده بریده از معشوقگیها برداشته برده دفن کرده
در دفنِ من قدم زدی
در دفن من با اِفشای ریههای مسدودِ لهشده در خیزشِ عذاب دویدی در هیچ
سرفههات را پرت کردی تو صورتِ شیراز
گفتم تو لبخندم نبودی که خودش را کُشت؟
میشد بخندی در کُشتهی خودت بخندی به دفنام
میشد با کُشتهی خودت قدم بزنی در فانتسمها و جنونها
معشوقه با مفاصلِ بریده با تکههای پاشیدهی صورتِ سفید صورت گچ صورتِ آراسته به نستعلیق و بیودرمای ۶۰ درصد
ریخته در بحرالقدوسِ خیابانی ریخته در اجتماعاتِ منشعب به کوچه-فرعها
دستام را که از استمپهای خونی دستم را که بکوبم شرعن در هیچ
دستام را از بارونِ تا خرخره بیرون
دستام را از بارونِ روانرنجورِ عاصی در چهار و دو دقیقهی شیرازِ آذرماه
لبخندم نبودی چرا که از فرع بیرون بزند تصادفن؟
مقدراتِ تجاوز را بغلزده زیرِ بارونِ تا حلق
دختری که در تخصیصِ زائدههای لبخنددار حالاتِ مفرطی دارد
دختری که اضافاتِ قانونیش حفره-گسلهای شرعن شکافیده را تا حلق
فروریخته با تزریقِ مُفرَح در شیرازِ عاصی
ریخته از تزریقِ دفن به پاییزِ سهماه و شش روز و چند ساعت
بلند میشوم از منتهاالیه
دویده به اجرای آیینیِ عذاب
بلند شدم در مخفیانه بریده از اتصالاتِ موروثی بریده از معشوقهی دفنِ در پستوی خانه نهان بریده از شرعن قانونن با تأنیثِ مشدد بر پیشانیِ بلند تأنیثِ واجبن شرعیست حفره بودن تأنیثِ دختری قطعی دختری موظف به زیستن در مخفیانه تنفس در غلاف
دویدم به تنفس در دگردیس با فوبیای شلاقِ بر پوست دویدم
با فوبیای فیض روحالقدس که زیرِ بارونِ وحشِ قدوسی بت نگاه کند تأنیث
ات را پرت کنی عرفن را پرت کنی
پرت کنی سرفههات را به شکلِ عملن معشوقه؛ دختری در دگردیس بلندشده در مُمِّدِ حیات از منتها بلند شده در مُمِّدِ حیات از منتها
۴ دی ۱۳۹۱
سعیده کشاورزی