چه تازهای اینجا
چه بکر
سنگ را بگذار
صنم را بگذار
تنها
وَ جوان
بگذر از دروازهی شهر:
این صدا را میشناسم
این صدای سم اسب است
این صدای مهمیز
من پایان شگفتی میشناسم
من از دریچهی بستهی آسمان سخن میگویم
از پژواک کوه به کوه
کیست کمانچه بنوازد؟!
کیست پنهان کند ارژنگ درون گنجهها؟!
وَ گنجهها را در خاک؟!
من از سرودِ تازهی نیایش حرف میزنم
از اسب
از درخشش فلز بر پوست و
از هم پاشیدنِ شهرهای سبزآبی
رودخانههایی پیچدرپیچ و
کاشیهایی خنک…
از دروازه گذشتهام و خیرگی میکنم به روبرو:
قادسیه فرو ریختهست
اصفهان میگرید آبی
فوارهای نمیرقصد دیگر شوشتری
آمدهای و باختهاند رنگها
به بند میرود زیبای تو با موهای دمگوشی
گیس پنهان کرده آن بردهی آینده
آن بانوی چادرها و صحراها
به تو نگاه میکند و چهره میپوشاند
به تو نگاه میکند و دستش حلقهی کمرِ سوارهاست
تو نخست اینجایی
با ریشی تُنُک و بازوهایی برآمده
خسته
خوابآلود
آن سوی دروازهی بزرگ نجات خواهی یافت:
پدرانت پاپیچِ گریزند
سرگردانی و سرپیچی نمیکنی
که شیهه داری هنوز
وَ زخمِ پاشنه
خالکوبِ پهلوی پسرانِ خواهد بود اگر گردنکشی کنند؛
به چهارسو مینگری
اینجاست نخستین برخاستن و تا همیشه گام زدن
بانگِ شیههی اسبانِ هزار ساله میآید از قربانگاه
چه زیبایی ای سرزمینِ واژههای دیر و دیرین
با تو نفرین و آفرین، هر دو آسان است
سیسالگیت کمر خم میکند و
کودکانش به دویدن افتادهاند
میپرسی از خودت بارها و بارها
که موهاش آیا دمگوشیست هنوز زیر آنهمه کفن؟
و به پشت سرت نگاه میکنی
به دوزخ
به کودکانش
به دروازهی دوزخی:
زمین یکسان،
شیفتگان برخاسته،
گردها ننشستهاند
دلدادگی نه انگشت به دهان
که با دهنکجی آغاز شدهست
سرسپردگانت را چه دیرهنگام شناختم ای شهر
ای دیوانه
ای زخم…
گوشسپار عربده،
پچپچها، شبانه میآید از تختِ بختکخیزِ تو
زنان به گیس پنهان، گلِ داوود بستهاند
میچرخند و بناگوشِ رخشان
یادآورِ رفتگان است در چشمبندیِ راهروها
دالانهایی همه رو به اینجا
دوباره همین
همین دروازهی همیشه
که یک لشگر مجنون از آن گریختهست:
آن سرآسیمهگان که همخون من بودند
میشکافتند از هر سو
رهسپار بود فوارهی کاردآجین بر پیادهروها
برآشفتند دستافشان و پاکوب
دشنه درآوردند از گنجهی دیربازِ تبار
گردن کشیدند و یکسر رگ شدند
لبالب از خشم
و لرزههای عصب
بر افروختند دو گونه:
“یکبار عاشق و دیگر سرگردان”
چانه زدند با مرگ و
گوش به زنگِ خیابان
پلکیدند تمام شب را
که چشم در چشمِ سینهسپرکردگان
زبانزدِ هر بنبست بودند و
نمیرسیدند به دستیابیِ نام ما
پای هر پنجره
زنی خم میشد بر مهتابی که پیرهن بندازد
موهاش دمگوشی بود
تلالوی اصفهان داشت
فوارهی شوشتری بود انگار
نگاه کردم و یاد آوردم
ما بارها از این دروازه گذشته بودیم:
گفت اینجا دوزخ است!
اما…
اما…
از چمباتمه تا یله راهی نبود بارها
و خواست مرا بخواند به آوازهی پدرم
آن موهای سپید
که در بازنشستگی سهتیغه میرفت برای دریافت وام
او که نگران مینگریست به شیشهی مغازهها
آوازم که دهانپُرکُن شد
گیسوبریدگان، رویگردان نبودند از پایکوبِ فرسودم و
پابندِ تماشا شدند
بردگی میآمد به من
دستآموزِ پادشاه،
لوندهای پیرامون
خنده میزدند به فروپاشیام
میخواستم فراموش کنند و
لودگان میگفتند پرده بگیر از پوشیدگی
گفتم چشم و
کور شدم
زبان بستم و گمراهِ تاریکی، پا گرفتم
او موهاش را گشوده بود
و داشتند مرا پای دروازه به کشتار میبردند:
تالار به تالار
آینه به آینه
هیچ زنی نیاورد به یاد نامم را و
برآورده میشد تنم
برهنه میشدم و
میشنیدم از پوست
از گوشت
اُستخوان
چند جلادِ باستان، گرداگردِ منند
تازیانه مینگارند بر پشت و
پرستاری میکنند از رنگِ سرخ
آیا میخواهید که من جز زخم و خالکوبی نباشم؟
_میخواهیم…
_میخواهیم…
_میخواهیم…
گفتم چشم و
بینا شدم
تنها دلخوش به انگشتنما شدن
ولی تنها
انگشت به گوش بودند و
ریسمان و چشمبند، پادرمیانی میکردند
زانو به زانوی سوگواران
خاک را یکسان کرده بودند
پرسیدم:
آیا میشود این دروازه را به دنیای دیگری باز کرد؟
آیا میشود این دروازه را به دنیای دیگری باز کرد؟
آیا میشود این دروازه را به دنیای دیگری باز کرد؟
آیا میشود این دروازه را به دنیای دیگری باز کرد؟
آیا میشود این دروازه را به دنیای دیگری باز کرد؟
من رسیده بودم به آن واژه
به تبار
و میدیدم
چه نامِ گلوگیریست
چه از نفسافتادهای
چه دَوندهی بلندپروازی…
بالا
بالاتر
بالاتر از شهر بودیم و
باد
تابِ تماشای پسرانِ سربههوا نداشت
میرفت به گیساگیسِ دخترانِ سرکش و
توفندهتر از پیش بازمیگشت
نه!
دیگر درنگی در کار نیست
ما
خود
هر کدام
حالا
یک دروازهایم
یکطرف دوزخ
وَ آنطرف بیش از پیش دوزخ
میبینی؟!
دارند از ما عبور میکنند.
#مازیار_عارفانی
مجله الکترونیک تخصصی شعر #چرو
@cherouu