با نهالِ داغِ پرچمها
کالباس میگذرند از پشت پنجره وقتی
وقتی به وقت گرازند و گریزان از آنها رازهای نهان است
نهان است و دوست میداری تو نهانها را همه پنهانی
نهانها را نشان کردن نشایشان کردن نهالها را حتا
که تنها نهالهایند هایند هایند
با سینههای پرچمی که در باد است
باد است و
چمها و خمها دارد پرها دارد آری دوست !
من نیز همیشه از دشتهای سبز با پرچم سرخی گذاشتهام
و با چشمهای عمیق عمیق چون چاههای بی سرانجام و تاریکی وبا عینکها زیرا که چاهها بدون عینکها خطوط درهمی بودند
و هر بار تو لبهای سرختری داشتی
وهر بار هم هیچ نداشتم من جز سینهای که پرچمی پنهان بود
حالا دیری است که پرچم ها نمیتپند و سردند
و مثل روزهای زمستانیاند وقتی هنوز آتش را نیافته بودم و میگریختم زود
رویاپردازان نهانایم ما به وقت شب به وقت کالباسها گریزانانیم
با رازها زار که میزنیم و خاموشیم پیاله نوشانیم و
تراموای صبح گرهگشاست
قسم به ریل آهنها که نمیرسند جز در ایستگاه آخر به هم و ما نمیرویم حتا
رفتن، نقشهای مهمی دارد و زندگی نقشههای مهمی
و آسان نیست مثل مرگ
تو هر روز یک نقشهای داشتی !
نه مثل فرشها که هر روز نقشههای تکراری داشتند
از عرش که باز میآمدیم ما
هر چیز و هر کس نقشهای دارد پرچمی هم دارد
و پرچمها در بادهایند هایند هایند
مشکل گشایند پرچمها
مشکلگشای نگاه داغ من از نگاه دختری حتا
که نگاهاش داشتهاند آن سوی خیابانها
هست و نیست ترام که میگذرد
وبر سینهها که درختها میرویند
بر سینههای چمن که گل میکارند
درختکاران و گلکارانیم ما
ای یار !
ای ایستاده بر سپیدیهای کشیده بر بالای ساختمانها و سیمانها و اصلا رانها
رانها که کالباسهای دودی اند و دوریم ما
یک بار هم از برف عبور کردم
و وقتی مرا در آغوش کشیدی گفتی :
در سینه ذغال های سرخی داری
و من با چشمهای عمیق
با چاههای بی سرانجام بی عینک میخندیدم و میخواندم
آن خطهای درهم را که سرخ هم بودند
برسینههای علف چون سینههای کوه ستبریم ما گریزان وگرازان ها ها ها ها ها
بر سینههای کبک چون سینهٔ اصلا رانها ران ها ها ها ها ها
از دشتهای سبز با ذغالهای سرخ تپنده
با تو که لبهای سرخی داشتی گذر کردم
حالا دیگر یاری بده
یاری بده باری از خاکستر به دوش قلب بگذارم و
جان را پنهان به شبستان اصفهان بسپارم تو میتوانی بتوانان من را
بگذار موها موجی باشند و سرفه کنند در بادها
که یاد آوران پلهایند هایند هایند
و سرفه کنند آنجا
و سرفه کنند اینجا
اینجا که بر سینهها گل میروید و خاکستر داغ را آبی نیست آبی نیست
آه دریغ آبی نیست آبی نیست
وجان، مثل بطری آب معدنی ست و سوراخ است
بیا و شفافاش کن تو میتوانی آه یاری کن مرا
با خیابان خونِ چشمهایم
باسینهای نشسته به خاکستر با خطوط درهم جان
وقتی به خانه برمیگردم صبحها به وقت کالباسها
#پویا_عزیزی
مجله الکترونیک تخصصی شعر #چرو