“واقعیتهای تراژیکُمیک درون”
(یادداشتی بر دفتر «ای رنج از تو ممنونم» رسول رضایی)
رسول رضایی (1372-) در “ای رنج از تو ممنونم” (1401) همهی هستی را در درون گوینده فشرده است: تاریخ، زمان، زمین، زن، کائنات، بیجان و جاندار، انسان، خدا، مرگ و رنج در درون گوینده زندگی میکنند. جهان درون، با زبانی شاعرانه و معناگرایانه و گاه با نشانههای مذهبی واقعیت برتری دارد. اینکه رنج و مرگ بهویژه تاریخیاش، در انسان زندگی میکند، چیزی تراژیک است و اینکه مرگ کارکرد نیستی را ندارد، کمیک است. این دفتر به شیوهی متفاوتی شعر تراژیک-کمیک را از آن خود کرده است. ونگوک گوشش را برید، زیرا یک عاشقِ نقاشی به چشمِ بیناتری نیاز دارد تا بهجای صدای بیرون جهان درونش را ببیند و گویندهی دفتر پیشِرو، «به احترام ونگوک گوشها»یش را میبُرد (32) تا بگوید: «به صداهای درونم گوش میدهم» (34). شعرهای این دفتر معمولاً روایی هستند. اما چیزی که روایتش را متفاوت میکند، تصاویر ترسناک اکسپرسیونیستی، شوکهای سوررئالیستی و غافلگیرانهی آن است.
زن با نشانههای اسطورهای، همزادِ گوینده است و با نشانههای مذهبی از دندهی چپ مرد و جزئی از او دانسته میشود. در باورهای عوام، این دندهی چپ همان خشم است که به زبانی نمایشی، دندان میساید و کلمات را با همهی دندانهایش بیان میدارد تا گوینده از درون بشکند: «زنی بودی از دندهی چپ/ برخاسته از رنج و نفرت/ کلمات را از تمام دندانهایت عبور میدادی/ نسخه برمیداشتی از کلمات در مغز استخوانت/ داد میزدی/ و میان پراکندگی عصب/ شکل کریستال میشکستم/ من/ من/ من/ من/ من» (33). تکرار این «من»ها تکهتکه شدن را به نمایش میگذارد تا به احترام ونگوک شکستن آنها را به جای شنیدن، مانند نقاشی، دیداری کند. دستکم یکی از این «من»ها زن است.
شاعر در شعر «زهرا» به این زن میگوید: «ای روح ویرانگر/ ای تطمئن القلوب/ به دندان گرفتمات/ و استخوانهایت را پنهان کردم/ یک جای امن درون سینهام» (11). دو سطر نخست، افزون بر اینکه نقیضهای میانِ «ویرانگر» و عربیِ بعد از آن دیده میشود، نگهداری استخوان در افسانهها، برای زنده ماندن آنهاست که سگِ درون آنها را برای زندگی، پنهان میکند و شاعر، پس از این افسانهگردانی، باز میگردد به همان زن یا «من»ِ شکسته در درونش: «زنی هر لحظه در او میگوید:/ زهرا/ زهرا/ زهرا» در شعر گفته نمیشود: «مردی هر لحظه میگوید زهرا»، زیرا این من، دیگر زن است و جزئی از او و همزادش. بیهوده نیست که این سگ، ماده است که «سخاوت پهلوها»ی گوینده را لیس میزند (28). همزاد که از دیدگاه اتو رنک، خودِ نامیرای انسان است، همان ادامهی گوینده در پوست اوست: «خدا سلوک من در پوستت را بیامرزد» (26). اینکه «از شیار استخوانهام/ صدای زنی بلند میشود» (9)، زن درون و روح گوینده را به نمایش میگذارد که در جهانِ پر از سیاهی، اعتراض میکند و باید ویرانگر باشد. زیرا دهانش «پاسخ سیاهیهای دنیا»ست (10). «خون» در این دفتر، رنج و سیاهی و مرگِ تراژیک است، اما این خون، لکهای هم دارد که همزاد نامیرا و کمیک اوست: «لکههای خون/ راه میافتند در خیابانها/ و شعار میدهند» (10).
تنها این زن، خون و سگ نیست که درون گویندهی «خموش» با آن «خروش و در غوغا»ی حافظ بینامتنیت دارد، مفهوم علف در جمجمه(45)، شیههی اسب در ساقها(45)، زوزهی گرگ در تاریکی چشمها (37)، آواز شتر در کلاه، گوسفند در کمر و گاو در کفش (27) نیز به گوش میرسد. اما گاهی فقدان و حتی فقدان زنی دیگر از کوچه میگذرد که همان سرخی شرق و وطن است تا دیگر بهجای خروش و خشم، ماتم گرفته شود «و گریه میکنم/ در نیمرخ جانور درونم» (64)، زیرا در وطن تنها «از حافظهی سنگها فریاد» برمیآید و این صداهای عصیان و ماتم را گوینده نیز میشنود.
در بنیاد، گوینده بهگونهای سوررئال همان تاریخ است (یک قرن قبل،/ وقتی دست بر شانهات گذاشتم/ ریخته بودند انگشتانم/ یک قرن بعد،/ در سال 1499/ در ایلام…/ تو را آنچنان خواهم بوسید/ که روح تو در سینهام نفوذ کند» (19)، یا شخصی است که در تاریخ همواره میمیرد و زنده میشود (در زندگی بعدیام میخواهم درخت کهنسالی باشم/ 51)، یا مردهی زنده است (برمیخیزم از گور به احترام چراغها/ و…/ گوش دیگرم را میبُرم/ 13) و یا بازماندهی ایدئولوژی هزار ساله است (هزار سال خون ایلام را در کتفهایت ریختهاند/ 67).
در این میان، گوینده بیش از همه انسانِ کلی یعنی تاریخ است: «ای انسان خونی/ ای تاریخ خونی/ مرگ اما از رگ گردن نزدیکتر است…/ و شیهه میکشد جنون مرگی در من/ گوری بینام/ که برف یک قرن روی آن نشسته است» (87). جایی که خدا باید از رگ گردن نزدیکتر باشد تا جاودانگی رخ دهد، با یک گزارهگردانیِ مذهبی، مرگ یعنی ناجاودانگی باقی میماند.
این تناقضِ گزارش مرگ خویش (جاودانگی) و گمنامیِ پس از مرگ (ناجاودانگی) تنها در شعر به چشم میخورد. زندگی واقعی، مرگی تراژیک است، زندگیِ اسطورهای، کمیک و زندگی شعر، بهویژه شعر رضایی تراژیکُمیک است. عنصر غالب شعرهای این دفتر همین است که کوتاهترینِ آن را به نام «اندوه رضایی» میخوانیم:
پاشیده شده به میز کارم/ اندوه/ پاشیده شده به دیوارهای خانه/ پاشیده شده به کتابهایم
در تملکم بود / مرگ
نام کوچکم را جاهای زیادی نوشتهام/ روی میز کار/ روی دیوار خانه/ روی کتابها/ میترسم روزی از یاد برده باشم نام کوچکم را
در تملکم بود/ مرگ
مردهام/ به تو زنگ میزنم/ صدای آنسوی خط میپرسد: – شما؟
– اندوهم/ اندوه رضایی!
مُرده در پایان شعر سخن میگوید، اما سخن گفتن یک مرده، جنبهی کمیکاش را پررنگ نمیکند، زیرا اندوه، گوینده را تا اندازهای از خود، بیگانه کرده است. ازخودبیگانگی، سبب میگردد که بگوید: “ای رنج از تو ممنونم”، زیرا به نجات روحش رفته، اما هنوز نجاتش نداده است. گوینده در بندهای نخستِ شعر، دغدغهی فراموشی نام خود را دارد. پیشتر یادآور شدم که شاعر دغدغهی گمنامیاش از سوی دیگران را داشت، در پایان این شعر نیز برای کسی که آشنای اوست، گمنام گردیده و هنگامی که به او زنگ میزند، میپرسد، «شما؟» یعنی فراموش شده است. در آغاز شعر حدس میزند که خودش نیز ممکن است خود را یا نامش را فراموش کند. بنابراین چپ و راست نامش را مینویسد تا آن را از یاد نبرد. اما نمیدانیم آیا نام خود را مینویسد یا «اندوه» را؟ با این سخن، وی دستکم این آگاهی را دارد که نامش اندوه نیست، ولی اندوه به زندگیاش پاشیده شده، بهویژه آنکه وارد کتابش گردیده تا نام کتابش رنج و اندوه باشد. چه بسا نام خود و کتابش را قاتی کند. پس از مرگ قاتی میکند. چون نه مرگ، نه نام، دیگر در تملک او نیست، اکنون خودش در تملک آنهاست و هنگامیکه به دوست زندهاش زنگ میزند، نه خود نامش را میشناسد نه او.

اثر #رسول_رضایی
نشر نگاه- ۱۴۰۱
@rasoulrezaeii