۲ شعر از #نرگس_عظیمی
۱)
“گوزن”
صفهایِ طولانیِ مورچهها در پاهایم
هر شب،
و آویختهای از جانم مثلِ خوشهی انگور
دانه دانه بردارم در دهانم بگذارم
بندِ انگشتانت را،
بندِ ساعتت را در حلق فرو کنم
میانِ حنجره و نای گیر کند
لیوانی آب دستم بدهی،
_ پایین نمیرود، این که انگور نیست.
عقربهها در دهانم صدا میدهند
” تیک تاک،تیک تاک ”
ساعت ۱ بامداد است
صدایِ بوقِ مُمتد در خیابان
صدایِ بوق که میگوید
من رفتهام
و انگشتانم برای خداحافظی کوتاهاند.
میدانِ شب فلکهی خونش را چرخانده
ریخته در چشمهایت
_ چرا چشمهایت انقدر سرخاند؟
انگشت سبابهام را روی دکمهی پیراهنت میگذاری
انگشتم تهی میشود
از استخوان هایش شاخِ گوزنی میزند بیرون
بر شاخِ راستش حلقهای آویزان است،
حلقه را برمیداری تویِ مردمک چشمت میگذاری
_ چرا چشم هایت انقدر سرخاند؟
دکمه ی پیراهنت را میکَنی
میاندازی دورِ گردنم
انگشتِ سبابهات را فشار میدهی روی دکمه
سرم گیج میرود
میغلتم روی زمین
خون از میدان جاری میشود در خیابان
صدایِ بوق ممتد که یعنی زمان به پایان رسیده.
غلتیده بر زمین پیراهنت را پوشیدهام
دکمهی سومش را گم کرده ام، همانجا که سرم را میچسباندم به پوستت
_بویِ ایوانِ خیس و گلِ شیپوری میدهد سینهات.
انگشتم که گوزنی شده
میچرد بر پوستِ پشتت
حفرهها را میکاود
بر مهرهی انتهاییِ کمرت میایستد
و زمان منحنی میشود!
۲)
ریخته بود انار از انگشتهایم در دیگِ نذری
مادر گفت همسایهها میگویند:
آشِ امسال با همیشه فرق داشت.
من دانههایِ انار را در انگشتانم
برای تو کاشته بودم
کاشته بودم تا خوب که رسیدند برایت خونِ انار بگیرم
و رویِ پارچهی ترمه نامت را بنویسم،
پیش از رسیدنِ انارها تو رفته بودی.
من مانده بودم و درختی از انارهای رسیده؛
به بازار بردمشان
نگاهی کردند:
_نه خانم! به درد ما نمیخورد،
گس است طعمِ فَراق میدهد!
به خانه بازگشتم
در° ورودی،
مادر نشسته بود اشک میریخت
انارها را به دامنش ریختم
گفت: بس کن!
گفتم: بس کنم که خشک شوم؟
گفت: اگر خشک هم نشوی روزی همین دانهها خفهات میکنند.
نامت را میدانستند
هر صبح انگار که جیک جیکِ گنجشکها،
صدایشان بیدارم میکرد،
تمامشان نامت را صدا میزدند.
جوانیام شاخهی خون آلودی میشد میچکید بر موزائیک های حیاط،
اما تو رفته بودی!
شب خواب دیدم
میانِ باغچه نشستهام دورم هیزم ریختهاند
تو آمدی کبریت کشیدی هیزمها شعله گرفتند،
صدایت میکردم
_ یحیی؟!
یحیی؟!
صبح درختِ اناری میانِ باغچه بود
خون میچکید از شاخههایش بر خاکِ باغچه
و نامی مینوشت بر آن
“یحیی!”
مادر، آن روز هرچه گشت پیدایم نکرد
درخت همانجا بود.
زنهای همسایه آمدند و گریستند
تکههای پارچههاشان را به درخت بستند
میگریستند و میگفتند:
_ نازلی! نازلی!
#نرگس_عظیمی
مجله الکترونیک تخصصی شعر #چرو
@cherouu تلگرام
🟡⚪️🟡
cherouu.ir سایت
⚪️🟡⚪️
Cherouu11 اینستاگرام
🟡⚪️🟡
#مجله_الکترونیک_چرو
#مجله_مستقل_ادبیات
#شعر_پیشرو
#شعر_آزاد
