#داستان
بخش هایی از رمان” جنبش جهانی شعر” – #عادل_اعظمی
فصل اول:
تصویر تاریکى از خودش را قاب کرده بود روى دیوار. و تاریکى همیشه برایش چیزى بیشتر از یک تغییر طبیعى زمان بود. معمولا تا ته دستش را توى حلقومش فرو مى کرد و آن ته ها معلوم نبود دنبال چه چیزى مى گشت. و او هم از شدت لذت با صداى بلند وووع مى کرد و وانمود مى کرد که اشکش درآمده است. لازم است بگویم تاریکىِ توى قاب داستانش فرق مى کرد. طبیعى است که آدم وضعیت هاى مهم را قاب مى کند. یا موقعیت هایى که برگشت ناپذیرند. قاب ها از لحاظ قدرتى که در چارچوبشان وجود دارد حیثیت پیدا می کنند- یک قاب ارزان قیمت هیچ وقت به بى آبرویى یک قاب گرانبها نیست بلکه صحبت زبانى است که آموخته اند- او مى دانست محتویات قاب زبان و لهجه ى قاب را مشخص مى کنند. شخصى که در امارات قاب مى شود لزوما عرب نیست و یا شخصى که مثلا در گینه قاب مى شود ممکن است لهجه ى روان یک اسب را بلد باشد. همیشه اتفاقات بزرگ قرار نیست قاب شوند.
من و او همیشه بر سر مسائل بزرگ اختلافات کوچک داشتیم: مثلا او معتقد بود رسوبات اقیانوس اطلس شامل گوش ماهى ها و فسیل دایناسورهای عهد کرگدنهاى غول پیکر هستند – بماند که بعدها اسمشان را گذاشت کرگدن هاى پدر-. و من معتقد بودم بیشترین لایه هاى ته نشین شده ى این اقیانوس را اسکلت هاى باقیمانده از جنگ های جهانى اول و دوم تشکیل مى دهند. ما پذیرفته بودیم که فهم مشترک اساسا وجود ندارد و هر آنچه هست توافق است. اما چیزی که من را عصبانی می کرد این بود که او هرگز از خودش نپرسیده بود که اگر جنگ جهان را خورد پس استخوانهایش را کجا دفن کرد؟! شاید هم به همین خاطر بود که هیچ وقت برایش اسمى انتخاب نکرده بود. معمولا پرسش انسان را به سمت آسان کردن مسائل هدایت مى کند. از آنجایى که تنبل است و سعى مى کند همه ى دشوارى ها را در حداقل کلمات جا کند. مثلا آن همه دشوارى که در پس مفهوم عدالت وجود دارد هرگز در نام یک نویسنده که مثلا عادل است وجود ندارد. ما دقیقا بعد از اینکه عادت کردیم نام ها را به ارث ببریم تقسیم بندى شدیم. کرگدن هاى پدر این را تحمیل کردند. و بعدها نه تنها نام که نام گذارى هم وراثتی شد. و تنبلى ما را به این توافق رسانده بود. این را اگر از اسکلت هاى اقیانوس اطلس بپرسى بهتر جوابت را مى دهند. آنها درک کرده اند، فهمیده اند نام چه دمارى از روزگارشان درآورد وقتى به همه ى اسکلت هاى اقیانوس اطلس مى گویند شهید- خب حق هم دارند زبان بسته ها؛ چون در میانشان اسکلت نیروهاى دشمن هم هست-. و دقیقا نام گذارى حیله اى بود که بشر سوار کرد تا آدم بعد از مرگش هم تقسیم شود. و البته این را او هم مى دانست اما نمى دانم چرا حتى روى آن قاب هم اسم گذاشته بود و البته همیشه مى گفت یک راز بزرگ است و من طبق معمول معتقد بودم آن قدرها هم مهم نیست. اختلاف هاى بزرگ را همیشه سر مسائل کوچک داشتیم.
و ناگهان در کوپه باز شد، با آن شنل قهوه ایش ما را وراندازی کرد و گفت: ” کوپه ى هفت همینجاست؟” من و در و قاب و او با هم سرمان را به نشانه ى مثبت به طرف پایین تکان دادیم. یک لبخند طلایى را گذاشت پشت گوش اش و با یک اکراه لطیفی نشست روبه روى ما کنار پنجره. من فکر کردن به پشت گوش همقطار جدید را شروع کرده بودم اما او باز هم شروع کرد با قاب وررفتن، نمى دانم دقیقا چکار مى کرد که هواى کوپه بعضى وقت ها ارغوانی مى شد. من به خاطر این که مسافر روبه رویى نترسد همه چیز را عادى نشان مى دادم و انصافا ایشان هم به اندازه ى کافى همکارى مى کرد و سرش گرم منظره ى بیرون بود (این یعنی همه چیز عادی است).
به هر دوی آنها نگاهی کردم و از جایم بلند شدم که به سمت بوفه ی قطار بروم. سعی کردم طوری صحبت کنم که با من همراهی کنند: ” دوستان من دارم می رم که در بوفه چیزی برای خوردن یا نوشیدن پیدا کنم.. شما هم میل دارید؟” هنوز آخرین حرف هایم کاملا هوای کوپه را لمس نکرده بودند که ” کِی میشه با شما حرف زد؟” شنل قهوه ای خطاب به من پرسید. گفتم: “عذر می خوام….. ولی در مورد چه چیزی؟”. دستپاچه شد و در حالی که دستهایش کمی می لرزید داخل کیف نارنجیش عینک و دفترچه و چند تا خرت و پرت زنانه ی دیگر را کنار زد و یک فندک و یک پاکت سیگار مارلبرو قرمز پایه بلند در آورد و یکی را روشن کرد ” شما شاهو شیخ سعید هستید از اهالی زاگرس شرقی؛ و من دقیقا یک سال و شش ماه و بیست و سه روز است که دنبال شما می گردم… ماریا شما رو به من معرفی کرد… باید داستان من رو بشنوید”. “ماریا؟؟.. اما چرا باید ماریا این خانم را پیش من فرستاده باشد؟” از خودم پرسیدم و بدون اینکه به بوفه فکر کنم سر جایم نشستم و سیگارم را روشن کردم. زمان زیادی از شاهو شیخ سعید بودنِ من گذشته بود و ماریا زنی بود با رژلب بنفش؛ چشمان درشت بادامی و کفش های کتان خاکستری و دستانی زمخت که هیچ سنخیتی با پوست صورتش نداشتند. تقریبا از زمانی که تصمیم گرفته بودم دیگر شاهو شیخ سعید نباشم تا امروز؛ تلاش کرده بودم آن رژ لب بنفش را هم فراموش کنم. مردم به این نوع تلاش ها می گویند خاطره، که اغلب در حد یک تلاش می مانند. و بعضا نشانه هایی از آن را نگه می دارند تا به خودشان یادآوری کنند که تلاششان را کرده اند و این یک آرامش به همراه خود دارد. من خیلی تلاش کردم فراموش کنم که ماریا موقع تعریف کردن داستانش تشنج می کرد و دست از ماریا بودنش نمی کشید. آن لحظاتی را که زجه زد و دست و پایش را با ریتم ۸/۶ و تمپوی ۱۴۷ به زمین می کوبید و حتی آن کف سفید که موقع تشنج از دهانش خارج می شد نمی توانست جلوی این را بگیرد که داد بزند: ”من ماریا جمالی هستم”. و کار من دقیقا همین موقع شروع می شد. من باید نشانه های دقیق و درست ماریا بودن ماریا را ثبت می کردم و بعد آنها را در قالب کلمات جمع و جور می کردم تا تصویر درستی از هویت یک شخص را به خودش نشان دهم. این کار ساده ای نبود برای این کار لازم بود نشانه ها مادی، روانی، جسمی ، تاریخی و غیره ی یک شخص را با دقت و با روش های خاصی بررسی می کردم. ماریا به شغل من می گفت “حلاجی” اما من کمتر با ایشان موافق بودم. در حقیقت حلاج ها موضوع مورد نظرشان را آنقدر از هم می شکافند تا به شکل روز اول درآیند اما کار من دقیقا برعکس بود در همه مواردی که انجام دادم نهایتا یک توصیه ی جدی را به مشتری می دادم “تو نباید شکل روز اولت باشی” کار من دقیقا این بود که مشتریم را به این نتیجه برسانم. در حقیقت برای تحمل وضعیت موجود همه ی ما باید کاملا از آنچه هستیم فاصله بگیریم. چرا که در مطلوب ترین شرایط ناچار می شوی برای خلاص شدن از شر یک پارازیت نقطه ی دیگری را نگاه کنی. با همه ی این ها ماریا کسی بود که به من ثابت کرده بود شغل من به هیچ درد این جهان نمی خورد (البته بماند که چگونه این کار را کرد) اما او توانست من را متقاعد کند که از این پس شاهو شیخ سعید نباشم. “نمی خواهید به سوال من جواب دهید” شنل قهوه ای پرسید. گفتم ” اما من خیلی وقت است که دیگر این کار را رها کرده ام، ماریا از این جریان خبر دارد. متعجبم که چرا این را به شما نگفته” از داخل جیب مخفی کیفش یک پاکتنامه ی متوسط در آورد که آن را تا کرده بود و یک گوشه آن به اندازه سه بند انگشت زرد و تقریبا چروکیده بود و رنگش کمی تیره تر از بقیه ی پاکتنامه بود. ” این را ماریا داد که به شما بدهم” شنل قهوه ای گفت. پاکت را از دستش گرفتم و به هیکلش نگاهی انداختم. مثل بقیه ی پاکتنامه ها بود فقط این یکی با رژلب بنفش؛ چشمان درشت بادامی، کفش های کتان خاکستری و دستانی زمخت که هیچ سنخیتی با پوست صورتش نداشتند و اتفاقا این بار یک گوشه ی آن به اندازه ی سه بند انگشت زرد و تقریبا چروکیده بود.
. . .
#جنبش_جهانی_شعر
#عادل_اعظمی
وب سایت
Cherouu.ir
اینستاگرام
cherouu11
http://t.me/cherouu