“آبتین”
میان همهمه هر صدایی جان میداد
بر خیابان خاک مرده پاشیده بودند
و ما نمیتوانستیم دست بر شانهی هم بگذاریم و برخیزیم
ما صدای خشدارمان را
چون ماری هوشیار و زهرآگین
درون سینه پنهان کرده بودیم
کمینکرده میان خیابان
صدای همهمه را میشکافتیم
در جستجوی صدایی که از گلوهای بریده برمیخاست
ما از کابوسی به کابوس دیگر پرت میشدیم
بی آنکه مرز میان خواب و بیداری را لمس کرده باشیم…
روایت است که کپسول اکسیژنش را به دوش گرفته بود
از صخرههای برهنه بالا میرفت
و صدای زنجیرش را
در گوش ما فرو میکرد…
شناکنان از باتلاق بیرون میزدیم
حشرات کمین کرده بودند تا در پوست زخمیمان تخم بگذارند
و ما
ما
ما
از منطق کابوس بیخبر بودیم…
نفسزنان از پلههای بیمارستان بالا رفتن
آونگ شدن میان بیم و امید
سرشکسته
فرو ریخته در بلوار کشاورز
صورت ابرآلود مریم
و ما که استخوانها و چشمها و صدایمان در باد میلرزید
کابوس منطق خودش را داشت:
«آن که بالا میرود میمیرد
آن که گم میشود زنده میماند»
ما گم شده بودیم
و راهروهای وزارتخانهی متبوعشان تا بینهایت کش آمده بود.
پروندهی شمارهی…
بندِ شمارهی…
سلول شمارهی…
شمارهی هم را حفظ نبودیم
و کسی نمیدانست سرفههای تو گلوی ما را میخراشد رفیق!
برادر!
ستارهی خندان!
که مشتت را به هوا میکوبیدی
به دیوار میکوبیدی
به سینه میکوبیدی
و هیچ کس تو را نمیدید.
ما گرسنه و سرگردان بودیم
بعضی سنگ به شکم بسته بودیم
بعضی به ناخن سنگ را میتراشیدیم و تیغ آخته میساختیم
و هیچ کداممان از چنگ قاتلان جان به در نمیبردیم
میشنوید صدایی را که پیوسته میگوید شما کشتهاید؟
زیرا هر کس هر جا به هر شکلی که بمیرد
شما کشتیدهاید
زیرا شما کشتهاید
و قاتلان تو میدانستند
که مرغ نیمبسمل هر چه بدود به مرگ نزدیکتر میشود
رهایت کردند که بدوی
برای هر دمی که فرو میبری جان بکنی
برای هر دمی که برمیآوری جان بدهیم…
به من نگاه کنید
که ردی از خون بر گلو دارم
به یاد بیاورید مار زهرآگینی را که درون سینه پنهان کردهام
ماری که میداند به سمت که خیز بردارد
زهری که از حافظه برمیخیزد
زیرا که گلوی بریدهی بسیارانام من
مختاریام
پویندهام
غفارم
من گلوی بریدهی آبتینام
#آیدا_عمیدی
مجله الکترونیک تخصصی شعر چرو