سایه-نشینی
و کردستانی آتش گرفته بود
در چشم هاش
که مُکدَرَم می کرد.
قسم به مِیعانِ همین لحظه
و تبخیرِ منظمِ کلماتم!
قطره
قطره
کِدِر می شدم
و پیش می رفتم.
و معنایِ کدورت
به ذهنِ گرمِ گندم هم
خطور نمی کرد.
قسم به خانقاهی
در مَه آباد
که آتش گرفته بود
در چشم هاش
که مُکدَرَم می کرد.
که تک نوازیِ تارهایِ عنکبوت
ساکن اش بودند.
قسم به چشمِ کلاغ
که با من بود
که جفت گیری اش
به تعویق افتاده بود.
که مُقیم شده بودم
به موقعیتی نامرئی
رأسِ همین لحظه.
رأسِ همین لحظه
می خواستم
پرنده ی نمناکی میانِ شاخ و برگ های تو باشم
معشوقِ اثیریِ دست نیافتنی
همین و تمام!
همین و تمام
نه!
حالا بیا
و کمی جنگل ام باش!
با راه راه هایِ بنفشِ بلوط ات.
و همچنان کِدِر می شدم
و پیش می رفتم
و تمایلِ عجیبی داشتم
که در این نواحی
«شب» صدایم بزنند!
با تأکید بر این که
«سَحَر نزدیک است»
اسمِ اعظم ام باشد!
#بهاره_رضایی
مجله الکترونیک تخصصی شعر #چرو
cherouu