من از همان هشت و پنجاه دقیقه برخاسته بودم
که خون تو را ریخته بودند روی کاشی
و ناگهان یکی رفت بالای مناره
دستش را گذاشت روی گوشش
در اضلاع کاشی ایستاده بودی و خون میدادی
هشت و پنجاه دقیقهیِ اللهاکبری که برخاسته بود
با صدای بالبال زدن کبوتران و اَخم مدوّر گنبد
که هی زار زاز از گلویت زندگی بریزد بیرون
تو شباهت زیادی داری به لختههای رها شده در خیابان
و آن زنِ زبان بسته که بال درآورده بود انگار
او که زایمانش را انداخته بودند به آخر شهریور
به چند دقیقه مانده به هشت و پنجاه دقیقه
قرصهایم را خوردهام، بازهم بهجا نمیآورم چشمهایت را
یک لیوان آب را به زحمت میخورم
که تشنه به خوابت نروم
که خداینکرده با لبهای خشک، پوست نرمت را نخراشم
این روزها به معطلیاش نمیارزد
بیداریام را خوش نمیدارم که بین من و تو را شکافته
آفتاب با تو خوب بود و بیتو تنها یک دایرهی بیدلیل
میترسم بخوابم کار از کار بگذرد
به چهلمت هم نرسیده باشم
این ترس توی زانوهای من است
که شبها چاقو میکشم به رویشان و کاسهی خون میآورم بیرون
در این خون افغان است
دختری است که فغانش را بریدند با یک مشت مو و یک چادر آبی چپاندند توی خاک
و یادشان رفت بادامی چشمهایش را ببندند
اگر دیده باشد که من دو نیمم در دو تاریک و روشنی
که هی از بخش روشنم به تاریکم هجرت میکنم چه؟
اگر دهانش جنبیده باشد وآ آ آ آ آفتاب را از ابتلا به تاریکی باخبر کرده باشد چه؟
حالا از این وحشتی که دارم عکس یادگاری بگیر
یک روز در افغانستان این کاشیها، در چمبرهی خونی که هشتوپنجاهدقیقه ریخت از دهانهی زمین
نستعلیق روشنی خواهم شد که استخوان شکستهای دارد
راستی لهجهی آخرین بسماللهی که گفتی را به یاد دارم
یک جور کهربایی غریب داشت در خودش
که بعدها بدل شد به خونابهای و هنوز جاریست توی رود
اگر چه رود ایستاد و دریا برگشت توی رگهاش
و ضلع جنوبی کاشی سوخت در تشنگی
آب
آب
آب
و آن لهلهی که به لهله افتاده بود
افتاده بود
افتاده
بود
لهله را باید زد وبعد با چند گلوله و آخر خلاص کرد نیزار و شط و گاوچران را
آنها سرکتاب باز کردهاند برایت
سرِ کتاب را هم که خوب میدانی خون گرفته بود
هشتوپنجاه دقیقه بود و من هنوز دکمههایم را نبسته بودم
دستهایم
دستهایم در جنبهی کاشی ماند
روی دیوار
که از محاکات جنوبیام خون بریزد
که بستگیهایم را به رگبار ببندم
وآب را با یکمشت قرص بنوشم
نوش
نوش
نوش
العطش این دستِ کدامین تن است
تن؟
تکههای پازلی است گویا این
تکه هایی که تمام عضوهایش درد میکند
حالا چو عضوی به درد خو گرفته
چو عضوهای دیگری که دردشان را بستهاند به کمرشان، هی میبرند از این بیمارستان به آنیکی
پوتینی را تصور کن
نه پوتین را نمیشود تصور کرد
چکمه های بلندی را
بلند
بلند
تا زیر زانوها
زانوها را هم که بریدهام خلاص
چکمهها
چکمهها
لهجهی خون را میدانند
ودر دوردست
سنج و دمام میزند پدرت
درست در چارچوب این کاشی پرخون
و چهکار از عقربه برمیآید
جز تعجیل
وشلیک آخرین گلوله؟
#حسین_اشراق