از شهر که میرفتم
از بالش خاکستریِ تلی از گربهها و پارکهای آویزان شده از ته ماندهی بو گرفتهی زبالهها که درآشپزخانه مانده است یک سال و بو گرفته است عجیب و کسی تکانش نمیدهد…
از پیاده روهای منفجر شده از آدم و طنابِ سیاهِ رخت و آدمهای گیج و منگ که فشرده میشوند در هر تکانِ شهری و سکته می کنند و دوار سر…
هنگامی که بسته میشود به سرعت و انگشتات لایش مانده است به غایت تودهای کبود و بنفش ساخته است…
از هجوم این همه آدم سر ریز به ایستگاه متروی شهری
و سوت سوت سوت…
از پل شهدای ضرابخانه
و شهدای پاسداران
و شهدای گمنام شهر
و شهیدان بیست و هشت تیر
و شهیدان هشت تیر و
بیست آبان
و شهدای نه بهمن
و شهیدان هشت اسفند.
از شهر میروم…
ایستگاه منفجر از بتونِ نرم و شلی ست که کلاهک گوشیام نمی رساندش
به سوت سوتی بدل شدهام در بزرگراهها که با افتخار تجزیه میشود
مقصر هندز فری ست که صدای تُرا نمیرساند
و ای خاک
و ای خاک…
به خاکستر همان ویروسی بدل شدم که در هوای شهر بر فراز هلیکوپترها جاری ست
و این منام
شهر
ویرانی عزیزِ زغال اندود شده در بوی بنزین وُ تشتک؛ روغن موتور وُ لنت
ویرانی مکدر وُ عزیز
ویرانی اندود شده در سرب
دیکانستراکت شده در پل طبقاتی صدر که هرگز به اتمام نمیرسد.
چی؟
نمیشنوم چی میگی؟
بلندتر بگو؟
بلدوزرها تمامی ندارند
ترافیک ساعت هاست که تو را به سوسک بیچارهای بدل کرده است.
در تقاطع مشترکی به تو رسیدهام
به راست پیچیده بودی
به چپ پیچیدهام.
راه آهن زیر زمینی
قطار
عناصری از من که مفقود شدهاند شبیه سیلیکم در معدنی از شمال شرق کشور
ریلها محدودند
ریلها محدوند
ریلها محدوند
و ما به هم نمیرسیم.
بزرگراه مسدود است؟
برو: وسیلهی آهنی، تیرِ چوبی، نیمکتِ منجمد ، مدادِ ابرو، لوسیون، ضد آفتاب ؛
خط لبام میزان نیست چرا؟
به رایانامهام نرسیده است هیچ چیز به مّدت چند روز
این دشمنی عظیم از میدانی در شمال غربی شهر ادامه دارد تا آرایش لبهام که ساعت هاست چسبیده است بر صورتم
و جزئی از زیبایی من شده و جدا نخواهد شد به هیچ وجه.
ادامه دارد
و ساعتهاست که ادامه دارد
و ساعتهاست…
من دمای شهر را تخمین زدم
به آزمایشگاه رفتم
لیست آزمایشها از فقدان عنصری در من خبر میدادند
تا فقدان کامل آنتی اکسیدانها که در سطح جسمیام شناورند.
من. شهر . من
شهر. من . شهر
شهر. شهر . شهر
و من.
دیگر هوای شهر آلودهام نمیکند
به پوست پیازی بدل شدهام برای گریه
یا زلزله
و تصادفهای مرتب
و له شدن سپر
خرابی موتور
و تعمیر بدنه
و جنگ
و گذشتن
و رسیدن.
این ویرانی کامل است آیا ؟
در این لحظه این نطفهی خام که در من است میمیرد
و من روپوشی تن شهر میکنم که فردا به مدرسه بفرستمش.
چرا حرف گوش نمیکند؟
که من از دو گوش فلجم
و از دو دستم کور مادرزاد.
در این کوچه ها ریگ ریختهاند و سنگ نمک.
به خیابان ته پل که میرسیم
دوباره خوشحالیم
که ترا شبیه شعر، شبیه اناری که در من است دانه دانه کردهاند…
تک لرزههایش را میبینی، در پرههای بینیاش چه میلرزد که اینجور عاشق من است بدجور!
و پلاستیکهای خرید
که بر کانترها جا به جا نمیشوند
و این شمارش عجیب که از من بر نمیآید.
حالا تمام وقتم را صرف بازیهای کامپیوتری میکنم
از این بازیها که قرار است خانهای بسازی و بعد شهری
هزارهای قریب است
دلم میخواست شهری از نو بسازم
درحصار بازیهایم
و خانهای
برای پسرم که هنوز به دنیا نیامده است
و تعریف کنم که کجا زیستم من.
#رزا_جمالی
وب سایت
cherouu.ir
اینستاگرام
cherouu11
http://t.me/cherouu