.
.
بر زانوان خمیده ی دیوار تکیده ام
تکیه ابتدای فرو افتادن است
این را کوه از ریزش سنگ می داند
و قلوه هایش که راه نفس را بسته است
من از افتادن شانه هایم فهمیدم
فروریختن را
در تکانه های بی خیال
گسل ها
وقتی خانه ام را بی مبادا بنا نهادم
آن روز
از بارقه های نگاهی که روشنای مه آلود سپیده م را
در پچ پچ های بی قرار کبوترها
زمزمه می کرد
دانستم
که نمی پاید
می دانستم
شنبم ها آمده اند گیاهانم را هوایی کنند
می دانستم
تردی ساقه هایشان دارد
در گوش خاک چیزهایی می گوید
که لبهای خشکیده ی زمین را
به هم دوخته بود
هوا پس بود
باید بدجور می گریختم
آب هایی که باید می دادم
به دسته گل هام
ریخته بودم پای آرواره های نگران دیوارها
که قد بکشند
و سر به فلک بسایند
سر به کوه و بیابان!
زده بودم
چهارزانو
زده بودم
سر
به جهان فراسوی قد کشیده ها
زنان سبزی که سرخ از بستر برگشته بودند
و دختران باکره
از کراهت اندام های مکروه
تکرر مناعت بودند
تکرر کدورت
سرفکنده و شرمآگین
نه برای آنچه هنوز در اندام میانی جا خوش کرده بود
بلکه برای آنچه هنوز در اندام میانی جا خوش کرده بود
خوش داشتند
خویشاوندی شاخه ها را
در تنی ترین
اوقات فراغت
و فارغ بالیشان هجای بلندی بود
کشیده بر بسترهای ناموزون
که پیش از آنها لکاته ها
بر بوم ملحفه ها کشیده بودند
و روغن رنگ هایش
تشتهاشان را از بام
انداخته بود
بیچاره لکاته ها
که بساطشان پهن بود
روی قبر کودکانی
که بعد از بوم و بام
در افاضات خردمندانه ی آب ها
حل می شد
و تنانه هایشان ترانهی اندوه بود
چه کسی فکرش را می کرد؟
من از پس دیوارها چه جاهایی سرک نکشیده باشم
خوب است
از سوسوی چراغ ها
افتاده باشم
کجای هیبت شب؟!
و تو را
تو را چگونه ندیده باشم
که در پستوی کیستی!
چه کسی فکرش را می کرد؟
و چه بارها که کلام از نفس افتاد
وقتی نای تکرار هذیان ها از حوائج جملات
بیشتر می شد
و چه بارها و چه باورها
شکستن بی دست و پای خود را
از بت های کهن ترین معابد
بر گردن لات ها انداختم
و منات ها را سفت و سخت بوسیدم
بی که لب به دوست داشتنم گشوده باشند
می گویی نه؟
بیا از تبر ها بپرس!
بیا از حلقوم بریده ی تبرها بپرس
که چگونه دسته ها دسته دسته به درخت برگشتند
جوانه زدند
بیا بپرس که چگونه در شاخ و برگهایشان
یادشان رفته بود
آنچه رفته بود….
.
#زهرا_فدوی
مجله الکترونیک تخصصی شعر #چرو
cherouu