مرا بتراش
در لحظه ای که
از فرط رنج
تنم
ستاره میشود
و رشته های نور
از بازوان شهر
ساطع.
مرا ببند به تخت
می بینی ؟
لحظه ای که
درد در ورید کوچک من
بی خبر
در همرفت محلول قندی نمکی
ذره ای مورفین را
ملاقات می کند .
شعور هیچ کتابی
به اندازه ی راه نجات نیست.
انگار
خدا در آخرین مستی اش
کلید را پشت در گذاشت
انگار
کسی در انتهای جهان
نشسته است
انگشت میانی اش را
حواله ام میکند.
مرا بتراش
به صیقل
لحظاتی می رسی
که روی ملافه ای سفید
خوشبختم
مثل فاحشه ای
که عاشق شده
و
دیروزش را
به یاد نمیاورد.
#سحر_رباطی