وقتی در شهری قدیمی حفاری می کنی
یک مشت از خاک چشم هایم را بردار
بردار به آسمان بپاش این ذرات بینا را
تا ببینند
تا ببینید
که سفیدی چشم است برف های دانه درشتی که بر سیاهی شب می بارد
که پشت پنجره بود و گفت: من نزدیک بینم عزیزم
من کیست تخمدانم را هر روز با خودم می برم خرید
و تاریخ پریودام را هر ماه از سالنامه خط می زنم
و پیری زودرس در پوست گردنم را می برم هواخوری از خیالی به خیابانی
که انگشت هایش روی میز
تقویمی با ورق های پاره بود
و بر پوست شب نامه اش
جاهای دردناک را نشان می داد
وقتی از نماز اول وقت
وقتی از صف رای گیری
وقتی از رنگ ها شکست خورده ایم
از کلمه ها
از کلمه های خالی خطرناک
وقتی از تاریکی صورت شسته ایم تا بپریم
فقط باید بپریم
این عادت از کودکی با ماست
همیشه دوست داشتیم بپریم
بارها دیده بودم که بچه های جعفرطیار با هم قرار پرواز می گذارند
من هم برای اولین بار وقتی تهمینه را در شاهنامه دیدم آنقدر نامش را تکرار کردم تا پریدم
و این چیزی شبیه پروازغازهای خانگی بود وقتی پیِ شان می دویدم
چیزی مثل پرواز ریمدوس خوشگله
خوانا نشسته ام بر پوستت
وقتی تنهاییت پرواز هواپیمایی بود که شب را پاره می کرد
ای پوست محمود وقتی دختری نوبالغ زن می شد
انگشت های شمرده ام را مشت زدم به دیوار خانه ای کلنگی، لعنتی ها چرا؟
انگشت های جیبی ام ساعتی است که نمی شمارد.
دانه هایی خجالتی بودم تا ببینم زنی را که هر روز می زند بیرون تا کمک کند به زیبایی.
یک شب از جناق سینه ات داخل شدم
بدن ات را گشتم روی تختی سه نفره
یک ماهی لغزان توی ماهیچه ات بود که بوسه می داد
در گردنت رگ به رگ شدم
گردنت سخت است سخت
در گردنت غازهای وحشی به خانه برمی گردند
در مچ دستت معلم ابتدایی دارد ریاضی یاد می دهد
در گونه ات محمود ریخته گر دارد عرق می ریزد
بر شکمت احمد ترکی دارد مادرش را دفن می کند
در ران هایت بچه محل ها رفته اند خیارچینی بهشان تجاوز شده
در سفیدی بازویت دارند به تو متلک می گویند.
و من باز انگشت هایم را صدا می زنم روی میز .
باید لب خوانی می کردم وقایع را
وبا نوک انگشت ها
همان طور که جهان را کشف کرده ام اشاره کنم
بگویم مرا کشته اند
مرا به دروغ کشته اند
مرا در کویری روانی کشته اند
و سرم را پرت کرده اند همدان
سرم را روی دستت گرفته ام و دارم اشک ات را درمی آورم
دست می برم در موهایت حس مویایی تحریک می شود
من روی موهای تو خواب دیده ام
خوابم را تعریف کرده ام برای باد و باقی دوستان
علی تاتولا
علی بانگلان
حتی زهرا دلال می دانست
وقتی بچه های محل داشتند با تماشای خاله بالغ می شدند
من با تماشای تو در مانتویی گشاد بالغ شدم.
به بعضی سال ها پشت کرده ایم
به عددها
به عددهای غدار
که گفتی اگر برگردی
لب هایت را بیدار می کنم
موهای سینه ات را بیدار می کنم .
با دست هام شروع کردیم به شناسایی
این دست ها بر روی عکس های سین سین و زمین خاکی
این دست ها در قمارخانه ای حقیر همراه قاپ ها وقتی پراکنده می شد از گوشت صدای باختن درآورده است .
راستی یک بدن تابود چند نفر
تابوت چند نفر می تواند باشد؟
صدا می کنی
انگار حواس ششگانه ام را صدا کرده باشی
از جناق سینه ات بیرون می آیم
کمک می کم به باد تا بوزد
کمک می کنم به زانوهای مادرت خوب شود
کمک می کم به زیباییت وقتی همزمان از یک طرف خیابان بالا می روی و از طرف دیگر پایین می آیی
کمک می کنم به گردش خون در خیابان
به سنگ قبرهای بی نام .
با باد می دوم و پاره می شوم
پاره های باد در خیابان
پارها ی باد در کمد لباس هایت می خزد
باد در وزیدنش تمام می شود
مثل زیبایی که در زیبایی تمام می شود.
هر چیزی به زیبایی ات کمک می کرد
تراس خانه به زیبایی ات کمک می کرد
وقتی به خود کشی فکر می کنی فکر خود کشی تو را زیبا می کرد
وقتی انگشت هایت را یاد می دهی به پوست
وقتی آب را یاد می دهی به لب
شعری می نویسم که روبرو را نگاه کنی و روبرو را نبینی
که بینایی را از چشم ها بگیری بدهی به لب ها تا بوسه را ببینی
بینایی را بدهی به شنوایی تا وقتی می گویم خواب ببینی
درد را ببینی که چطور مسیرش را عوض می کند گاهی
وعده ی ما در گذشته
بیا به همدان وقتی هگمتانه بود
بیا و پاهایت را فراموش کن
طوری که نتوانی برگردی به کارناوال های انتخاباتی
به آمار اعتراض کنی
با مشت روی سینه ی من بکوبی و بگویی کو ؟
کو؟
من درگذشته ی توام
برای شادی روح من برقص
طوری که دست جا نمی شود در دست
طوری که پا جا نمی شود در راه
سهند پاک بین