برای برادرم، سیامک.
بعد، یک دفعه قطع و وصل شدیم
به دفعههای دیگر
و صورتت که هنوز
چشم و گوشِ من است.
کماکان به هفتههای شکلدهندهای
به خاکهای تُرش و بقایایت.
پریده بادْ رنگِ صورتهایمان
بادْ قلبِ من که قلبْ تمام است
نرود چون میخِ آهنین در شما، که شما تمام است.
و روزِ بعد.
یک لحظه به خودم میآیم
چه دستهای لطیفی به دستهایت مالیدهام!
Ouch!
شما را چه میشود آقای جانْ دَریده از تنهایمان؟
وای از وای گذشته است.
تمایلی ندارم
و اطرافی.
لگنی که گذاشته شد وَ برداشته
کمی به اطرافِ روز
کمی به اطرافِ شب
شغلِ شریفیست چندان
که از دل برمیآید
و بر دل مینشیند.
چون چشمْ به راهْ افتادن
به دستهای شما
به پاهای شما.
بقایایت را کجا بسپارم به خواب، عزیزم؟
چقدر دلم برای قلب میسوزد
و نهایتِ قلب
که کمی به چپ وَ کمی به راست
تنگ است و از تمامِ سینهها رَد میشود.
کاملا حق با گِرِفتِگانی بود
که دلی را روزی روزگاری فشردند
و بُردند.
کاملا حق با غم بود:
همین که روز به صورتم میخورَد
کمی شُکوهَندگیست
کمی شروعِ غروبْ از سمتِ شرق
و کفگیرِ به تَهِ دیگْ خورده شدن.
خبر ندارید
چشمهای مُتَمادی چقدر میتواند وسیع باشد
در هوایی نه چندانْ مؤثر.
یک شعرِ بیچاره گفتم
یک دَمارِ درآمده
یک زبانزَد
و زبانْ بسته شدن.
#سپیده_جدیرى
وب سایت
cherouu.ir
http://t.me/cherouu