من رِی پیش از این به رویا دیده بودم
و عزادار نبودند امامزادهها
یک لکاته میآمد لرزان پشتِ پنجرهای
بالا میآورد لخت و فحاش، خودش را رو به شهر
که بنشینند به تماشا دانهدانه خنزرپنزریها
دکانها و دهانها باز و بسته میشدند
صدای اَره میآمد
صدای دِرِیل
صدای داریوش اقبالی
یک کشتی بزرگ میساختند برای فرار
و قَمَر میخواند و کویتیپور و لیدیگاگا جایی میان قاجار و رضاشاه و هشتادوهشت
دندانهای قهوهای من به خنده میاُفتاد قاهقاه وُ مونیتورهای عمومی معذب بودند
میلرزیدند صداها
میکروفونها
پارازیت
پارازیت
پارازیت بود و خندهی دلقکهای عصر لعنت
نبودی ببینی چه لکنتی داشتیم
شهر ویران بود وّ
تا انتهای جمله نرسیده برمیگشتیم ما محمد
خبر از قتل میرسید هنوز از فینِ کاشان وُ
تکثیر میشد کابوسمان پچپچکُنان زیر گوشِ ضحاک
میشنوند آیا صدای ما؟!
آیا میفهمند به چه فکر میکنیم؟!
آیا این سایهی روی دیوار واقعن مال من است؟!
میگذریم از میان ردیف دوربینها
وَ لکاته بعد یک قرن دوباره پشتِ پنجره برمیگردد
شلخته و لوس
شاخهای نیلوفر در دست و انگشت حیرت بر دهان
شویِ شوریدهاش میگیرد در بغل و
میگوید مدام که رِی هرگز این حد غمگین نبوده است
رِی طاقت نمیآورد غمِ تازه را
صدای شُستن و عطر کافور میآید از روبرو
میخواهد بالا بیاورد
نمیتواند
میخواهد نام تمامِ تجاوزکاران را به خاطر بیاورد
نمیتواند!
شوهرش در او دست میبَرَد
در مراقبههای عمومی
در تنبیههای دستجمعی
در کینههای سرتاسری تاب نمیآورند بانو و رِی
ما یک لکنت محض هستیم وُ
صدای سوگ میآید از گورستان روبرو
عابران زمزمه میکنند زیر لب:
یکنفر از ما را کشتهاند
یکنفر از ما را کشتهاند
یکنفر از ما را کشتهاند
و خبر به انتهای خیابان رسیده است
و از انتهای خیابان و تاریکی صدای کندن گور میآید
بیا برویم از اینجا
از این پنجره
میگویند کار کشتی به پایان رسیده است
میگویند طوفان دارد از راه میرسد
من تشییع شهید را ندیده باشم اما
من لکاته را ندیده باشم که برمیخیزد از ضحاک
من ندیده باشم رمالها را صدا کردهاند مردم با کفِ دستهای گُنگ
فقط نوری را دیده باشم گیج و تُند
دیوانگان آینه بچرخانند و بچرخند دنبال قهقهه
نور بگریزد گور به گور
بگردند دنبالِ بازجوها
دنبالِ پرستاران
دنبال درهای مخفیِ زندان اوین به جهانی در فراسو
بازتابی از نور بر دیوارها بیافتد وُ
بازیِ بیپایان بازتابِ بازیگوشِ نور بر زوایای زندان بیافتد
رَکَب به تاریکی بزنند و
یک نفر از ما که بهتر از همه میخندید با موی جوگندمی
رفته باشد معنای ترس را عوض کند در لغتنامهها
صدای حفر بیاید
صدای فرو افتادنِ شاخههای گل بر مزار
صدای نفرین بیاید از گورستانهای این چند سال
صدای دندانِ خشم
ولی ما کجا گریه کنیم؟ کجا؟
بر شهیدِ ممنوعِ مستمر کجا گریه کنیم که نه بچهها ببینند و بترسند، نه همسایههای کشتارگاه و نه رانندههای سردخانه
بازجوها به مرخصی اجباری رفتهاند
پرستاران کبریت کشیدهاند در تاریکیِ سردخانه
ولی ما چرا عاجزیم از گذاشتنِ سر بر شانههای نحیف هم
چرا لکاته هر سال جوانتر میشود
و شهرزادی میکند زیر گوش ضحاک
چرا صدای کارد بیشتر میآید از آشپزخانهاش
با من از کشتی نوح نگویید
اینجا اکسیژن کم است
آنژیوکت را جدا میکنند
مونیتورها میایستند
بوی الکل میآید از روی نقطههای کبود
وَ حرف که میزنیم انگار ماهیانِ محتضریم در برکهی حقیر
کجا برویم؟ کجا؟
بدون مردگانِ خویش کجا؟
مازیار عارفانی