ای پرنده بابلی که دهانم را نمیشناسی
میتوانم ببوسمت
اگر گریه امانم دهد
با شانه هایی لخت و کمرگاهی کبود
به مناسبت تنهایی عظیمم در این اتاق فیروزه ای
به خاطر من که انگشت گذاشته ام روی خون حمام
و دارم با لباسهای مردانه خودکشی میکنم
به خاطر آنهمه داروی نظافت در سلولهای زندان زنان
و سقوط آنهمه پرنده در دره ی اوین
به خاطر بکتاش آبتین که روی تخت بیمارستان دراز کشیده است
و دارد به روزنامه ها فکر میکند
به خاطر آن جوان سرگردان در پیاده رو
که پیراهنش از فرط مرگ سیاه
رگهایم را ببخش
ببخش که پوستم خالی ست
و استخوانهایم را کسی در خیابانهای تبریز
به دندان گرفته است
قلوه سنگها آخرین سنگرم بودند
و خورشید که نمی توانست راه برود در برف
تیغی شد بر گردنم
و کارم را تمام کرد
حالا یک شناسنامه ام باطل شده در دهه های اخیر شمسی
یک روسپی که به شب علاقه ای ندارد
مرا ببخش ای پرنده
و رانهای معیوبم را توی همین برف
به خاک بسپار..
معصومه داود آبادی