لیلی منم که با چشمهای تو گریه میکند
___
زاغِ چشمهای او
اشکهای مرا برهنه ریخت
ریختم از اندوه
تا پلکِ سیاه سرمهی لیلی!
آه_
شاهتوت من
از بیچهرگیِ شعر وتن میآید
آنجا که گلوی خونی شاخهاش
در شیدایی بادهاست.
ای وتنِ از تن افتاده بر تختهای بیمارستان
ای وطنِ از پوست افتاده بر خاک گورستان
ای وتن جدا ماند از تنِ نرگسان دوست
ای روح سرگردانِ اَبر بر سُرخیگُل
ای هجران آفتاب بر پوست شب
میبینی
اندوه زاغِ چشمهای او را در شب؟
آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شک من شتک زده تا شب!
اوی دیوانه
دیوانه مرا دیوانهتر
چون گُلی در باد میخواهد
ای باد لُخت و سرگردان
لب بریده مرا
تا کجای دهان این شعر میبری؟
که من زار زار نرگسزارم
در وتنِ اَبر و باد
آهای جمعیت زیر پوستی
وتن شاهتوتیِ من_ اَشکِ سُرخ بر مزار شب نریخت
او بُن و بیخِ ریشهی مرا _
مجاز ماهِ سُرخ ریخت!
ریختم بر صورتِ زنان و مردان مزاجی تن به تن…
و نریختم از چشمهای میشیشان
در پوزهی آب!
ریختم از خودِ خودم
ریختم همهی وتنم را
سردِ سرد در سردابهها
آه ریختم…
از چشمِ آب ریختم _ برهنهتر از مُردن ریختم
کنار تن ِ گُلی
که میخواهد
در ویرانههای کمر بشکُفد
لذت آب را بیتابانه حل کند در خاک
ریختم از هوا
ریختم از چشمها
کنارِ لبی مکنده
که بر سنگِ سرد رودخانه
تشنه بود!
من تشنه بودم از آب_دلتنگ بودم از لیلی…
آیا آن لبهای یاقوتی_
لبهای برهنهی تو بود؟
و آن گُلِ دیوانه
آیا منم به سردیِ سوزش خار و دشواری باد
که تو را صدا میزند
میشنوی؟
یک نفر در گوش باد
ناگهان گفت:
اَبر بهارم به رنجِ شکُفتنِ ارغوان
بگو
گو
گو
آیا تو شولیز یار نبودی که مرا
چون ساقهای نازک بدن
در نورِ پرودگار آبیها میخواستی….
آه_
هنوز آفتاب سربلند
از پوستم سرازیر نبود
که با لهجهی شب
ترانهی بخت یاریمان را
در گلوی نیزارهای بومی خواندی
خواندی (تو به دیر و مو به دیر..)
و خیالِ سادهی انگشتیِ تو
هی مرا در سردابهها مینواخت
تا هق هق آب…
با چشمهای ترِ شعر
تا تنِ کلمات شاهتوتی وتن
آنجا که چشمِ خونی تو را به مجاز یکباره دیدم
ناگهان
به سقفِ نازک اَبر
باریدی
باریدم
آه کسی چه میداند
از صورتِ رنگپریدهی ماه
به وقت دلتنگیاش
در دهان پنجره
همیشه گریه کردهام به شدت گریه
به وحشت اَبرِ و باد
بر سطح سختِ صخره
بیا مثل آفتابِ دیوانه
دست نازک نور را آرام بکش
روی پلک سرد لیلی
میخواهد در وتنِ آب
با تو گریه کند!
#نرگس_دوست