” میلاد چند چهره بود در قلبم؟”
از همان روزنه
که خوشهی بنفشهها را میبینم
رقص شمشادها بر سرمای سنگ گشوده میشود.
کجاست صورت قبرستان
تا هر آنچه خورشید در سینه ساختهام
نثار کنم؟
من که بیپلکِ گشودهی خطوط تَرَک برمیدارم
و شعلههایم
چرخشِ اصوات را لگد میکند
تا به آن چشمِ نهفته در دورترین سایهها
نزدیکتر شود.
جاودانه گشتهام
در شکافگاهِ شانهها
و رشد صحرایی حقیقت
سیلابِ پیکر را به پستانِ ارغوانی آفرینشتقدیم میکند.
چه کسی می تواند هر صبحگاه
حبابها را احضار کند؟
آنها که یکی پس از کودکی از گسترهی پوست محو گشتهاند
و هستی سفالی ما را در آغوش چرخاندند.
من چگونه توانسته بودم
سالها دور بمانم از ریههای روایتگرِ آینه؟
از نورِ حبابِ فرو رفته در ریشههام؟
و این عبور هندسی علفها
میان شاخکهای ترکنای خاک
آیا می تواند گواه حرکت برگی باشد
گذران از ضمیر رازها؟
چگونه میتوان ابریشمین شدن لحظات این ظهر را تشریح کرد؟
چگونه میتوان شاهد لغزیدن شاخهای بود که پس از کاویدنهای بسیار
چهرهی زخمی شده از رگهایش را بر من نمایان میکند؟
چه کسی میتواند حبابها را احضار کند
آن زمان که زیر لب میخوانند:
(ما حفره ی چندمیم
از صورتهای بسیارِ قربانگاه پراکندهی خاک؟)
صدایم کن
صدایم کن
که تمام برگها به شاخههای خود باز گشتهاند
و حافظه زین پس ظهر را
با برگها به یاد میآورد.
صدایم کن
به زیر سکّوی بنفشهها
و ببین همهچیز به عقب بازگشته است:
غبارِ قبرستان
حبابِ رو به پنجره
هستی سفالی کودکی که میرقصد در باغ
و صدای تو همچنان
همان صداست.
بیدار میشوم
تا سنگهای مدفون را
با حلول صدای عرق کردهی کلاغها آشنا کنم
با جریانِ نمور ِریسمان ِشناور در آب.
آری،
باد ما را از شاخه جدا کرد و فرو خواهد نشست.
باد ما را از سایه جدا کرد و فرو خواهد نشست.
در پسِ صدفِ روح
آویخته به ندایِ آستینها.
آخر مرا به هر نام صدا می گزدی
به شفاعتِ مروارید برمیخیزیدم
تا سایههایم را ببینم آن لحظه که دست میبَرَند بر هستی:
سایهی مجروح
سایهی شکافته
سایهی گریزان از صورتِ قبرستان.
حبابها را احضار کردی و میدانم
نظارهگر آن شعلهای
که ستارهها از سرانگشت پاکش بر زمین میافتند
و هزار تکّه میشوند
و هر تکّه
ذرّهایست موجآلود
چرخان
به دور رنج خویش.
پرده را کنار میزنم
تا نقطهای را که ترکم نمیکند
هویدا کنم
چرا که شکفتن نزدیکست و نقاط بعد
تلاقی آن تنِ فروافتاده در اعماق.
خاکستر زلالیست زندگی!
پرده را کنار میزنم
پرده را میتکانم
قالی را میتکانم در آفتاب.
میلاد چند چهره بود در قلبم که از حرکت نمیایستادم؟
کجاست صورت قبرستان تا هر آنچه خورشید در سینه ساختهام نثار کنم؟
و حبابها بر فرق سرم میچرخند
و غبار بنفشهها بر دور سرم میچرخند
و صدای پای کودکان بر فرق سرم میچرخند.
#نغمه_ساروی
مجله الکترونیک تخصصی شعر #چرو
cherouu