ما سه نفر بودیم
“بدیرهان”،”نازلی جان” ومن
سه دهان
سه دل
سه گلوله ی هم قسم
نام مان همچون بلا برجان کوهها و سنگ ها حک شده بود
کوله بار سنگین برپشت داشتیم
و تفنگ حمایل بر دوش
انگشت مان بر ماشه
و گوش مان به صداهای اطراف
و پشت مان امانت سپرده دست خاک
زیر لحافی از ستاره چسبیده به همدیگر دستهای یخ زده ی مان را
با زهراب گیاهان سمّی به هم مالیدیم
دریا خیلی دور
و تنهایی و بی کسی
سخت بود و
غذاب آور
شبها
صدای زوزه ی شغالان
به درازای سرازیری رودخانه ها خودرا
به صورتمان
نانمان
و ترانه های مان می کوبید
و رد می شد
*
نازلی جان برسینه اش گیاهان معطر می مالید
در اضطراب آه که می کشید
از دهانش ابری از بخار بیرون می زد
و ما مخفیانه او را نگاه می کردیم
دلمان از جا کنده می شد
بلکه نازلی جان را در ناله های نی یک چوپان گم کردیم
او با کرم های شب تاب یکی شد
او چشمی برهم زد و تمام شد
تنها یک پروانه ی کوچک مرده برای مان باقی گذاشت
و مثل یک گلوله، یک مین برقی زد و افتاد
اووووووی نازلی جان!
گوزن صحراهای وحشی!
اووووی نازلی جان!
با گیسوانی شانه زده با طوفان!
تو هم می توانستی به سرزمین ستاره ها بروی و ما نمی دانستیم!؟
اوی نازلی جان اوی!
زخمی قرارگاه جان
شکوفه ی ییلاقهای خنک اوی نازلی جان!
دیوانه وار سرشار از هیجان اوی نازلی جان!
پروانه ی آرزو روی سینه ام!
جان به مرگ تقدیم کرده ام اوی نازلی جان!
دیگر به اندازه ی یک لشگر شکست داده شده
له شده و بی صاحب بودیم
گذاشتیم و گذشتیم
با دلی خونین و تکه پاره
ودیگر چیزی جز احساس مرگ نبود
چیزی جزسکوت و زخم خوردن و دم برنیاوردن نبود
گذاشتیم و گذ شتیم وجای خالی نازلی جان در میان مان بود
بدیر خان را در یک خاکریز از پشت زدند
بعد از آنکه چند محاصره ی بزرگ را شکسته بود
دستهایش از دو طرف چونانکه تفنگی را از دوش بیندازی
آرام لرزیده به پهلوهایش افتادند
مرگ مثل بوته های گزنه اورا در بر گرفته بود
بدنش در نور ماه
انگار درختی را از ریشه کنده واژگون کرده بودند
رویش خم شدم وبا قطره ای اشک پلکهایش را لمس کردم
درحالی که سینه ام
از صدای تمام شده ی تپش قلبش
ترک برمی داشت
انگار که یک شوخی بود
انگار که چند لحظه بعد چشم باز خواهد کرد
و از آتش اجاق سیگاری خواهد گیراند
اما مرگ
در عهد خود صادق بود آه …
هییییی بدیرهان !
هیولای شبهای قطران!
هیییییی بدیرهان !
بلای جان کمین گاه های پست!
حرف بزن!
تو مردی بودی که اینطوری تمام شود !؟؟
هییی بدیرهان!
ای مزارت آشیانه ی عقاب ها!
فراری کوههای کبود هی بدیرهان!
با آن چشمهای آبی درخشان هی بدیرهان!
چاقوی شبانه ی بی صدا در ظلمت
آآآآخ ای خون روی پیراهنم هی بدیرهان!
*
ما سه نفر بودیم
سه شکوفه ی انتحار
بدیرهان،
نازلی جان،
و من،
“صوبحی
#شعر_جهان
شعر :
#یوسوف_خیال_اوغلو/ترکیه
مترجم:صالح سجادی
صفحه تخصصی شعر #چرو
@cherouu
⚟☩⚞
cherouu.ir
http://s6.uplod.ir/i/00914/d1k8ahfdmvyt.jpg