می شناختمت
خمیازه ستاره ای در مرگدست های
موج رمیده از پارو ها
زنی تحقیر شده
با سری مالامال از الکل
که کسی را زیر بتون های حاشیه
کِشت می کرد
از سر بخوان!
که خون، خون است
حتی…
اگر…
شاید…
از گوش چپ مرده ای
بیرون بزند.
پیش از این زمستان بود
و آتش چون پنجه های بافته شده
گلوی زمان را خنج می کشید
که گور، گور است
حتی…
اگر…
شاید…
بر فرازش عدن ساخته باشند.
از سر بخوان!
این تاریخ از نشنیدن آغاز می شود
که در دَوَران
شکوه موهایش
آتش اندازی بیدارست
دست ها
نهال های نو جوش
تسلیم نشده
از سالروز ساخت اسلحه ها
جوان تر
بلور
منشعب از پلک هایی
که شعله، مژه هایش را فر می داد
خون چون سیم های از مرکز گریخته
روی پیکره ها تاب می خورد
و سیل سربازان روی ازدحام هلهله می کردند.
هیچ کلام مقدسی جاودان نخواهد شد.
ما
ما
کامیون های حمل گاو، ادله اند.
که گلوله، گلوله است
حتی…
اگر…
شاید…
آن را پرتابه های پر شتاب فلزی بنامند
از سر بخوان!
که هراس
خاک را از سوراخ های تنش عبور دهد
و در گوش راست مته بخواند:
آیا کسی هست که نبوسیده باشی اش؟
خدا کجای این تن است
بریده
بریده
که بندپایان اهانت، شیهه می کشند…
این خون پاک نمی شود
حتی…
اگر…
شاید…
#حانیه_متحیر