در سطحِ کوچکی
از گوش
به هم صحبتی با تو
در میانه ی آن پهنا
که معنای عظیم ِ
بی حرفی ُ
تاریکی بود .
گذاشتم که خون ، مرا از میان و ته بتراشد
از بیرون
از درون
از مرز رگ
آن جا که پوست را می بینی
_از آن سوی خط _
که ماه را بر پیراهن شب تیز می کند .
عبور
از حدقه تا اشیائی
رخنه کرده میان جان
که جزئی از ما نبوده اند.
در کودکی فکر می کردم سایه ها
جایی از شب
در پی مرگ ِخود می روند
و ساقه های نحیفِ نام های خود را
تنها از باد می پرسند
وقتی ماه
این دسیسه ی ابدی
میان من و تو
آن پارگی را گسترده تر می کند .
من از اندک تو حتی
شعری می نویسم
که پای تو ساقینامهای در پستوست
و صدای من
وقتی در میان نام تو می افتد
ظهر همه ی صداهاست
این که
_حنجره ام _
صخره ای یست .
که چیزی از تو در تنش می لرزد .
آسمان درست از خطوط صخره ها قطع می شود
و به راه خود
به نشانی ِ آن ضلالت غمگین روز
بر ساقه های نحیف
گریه می کند
می بینی ؟
_این ها همه دست توست _
من برای انگشتانت
برای ناخنهایت
آن هلال ماه حزین
آواز می خوانم
در میانه ی آفتاب
برای تو می نویسم :
میانه ی این آواز
چیزی به من بگو
از میان ِ باد و تصویر آن سایه های شگرف
صدایی با من برابر است
که از من نیست
اما ساقه را می شناسد
و پرواز تو را به آن مردمک ِ نامرئی دنبال می کند
وقتی برای اندک ِ
تو
در آن
پهنا
هر بار چیزی هست
که خود واقعی ات نیست
چون سنگی
از خطوط نامرئی ِ اشکال و یاد ها تهی می شوم
آن گاه پرنده ی زرد
بر خطوط داغ و خون من
به یاد می آورد
در آن ضلالت غمگین روز
که باد بود
دشت در مه
به کدام سو می رفت؟
#سیده_فرانک_طاهریان_قهفرخی