گردشی در جریان شعری از رسول رضایی
توی دست هایم
توی پاهایم
در”من”
جریان دارد
سرایت کرده به چهره مادرم
دست برده به پیراهن پدرم
و کودکی در بغداد
که خمپاره ای
خواب خانوادگی شان را بهم زده
سرایت کرده به زنی در آفریقا
که دندان هایش عاریتی ست
دست برده در زندگی اشیا
که ملافه ای از غبار
بر خود کشیده اند
دست برده به درختی تنها در کویر
به معلولی بی ملاقاتی
و دست برده به صورت زنی شبیه به تو
افسردگی
شبیه به آسمان بر اندام دنیا سایه انداخته
رسول رضایی
————————————
این شعر با شروع خاصی که دارد از ابتدا خواننده بیشتر از ان که حواس و توجه اش به تصویر برود ، متوجه چیزی می شود که جریان دارد.و این جریان در بیان خوب نشان داده شده چرا که از اندام فوقانی دست شروع شده ؛ و سپس به سمت اندام تحتانی که پاها نمودار آخرین بخش هایی است که اعضای پیکره با آنها تمام می شود ، اما این جریان – که خود نام جریان حرکت را در بطن خود دارد – تمامی و ایستایی ندارد ، مثل خونی که در رگ ها می گردد ، اما این بار گردش این خون بر خلاف حالت معمول است، چرا که به جای اینکه از پدر و مادر به فرزند انتقال یابد از فرزند به پدر و مادر می رود! نتکته جالب دیگر حضور” من ” است. ” من ” همان هویت و تشخص فردی است و اگر به دیدگاه روانشناسانه بخواهیم نگاه کنیم از نظر فروید ” من ” نماینده منطق و عقل و رابط بین نهاد (بزرگترین بخش شخصیت و منبع نیازها و امیال زیستی آدمی که تمام انرژی دو بخش دیگر را فراهم می کند ؛ و خودخواه ، لذت جو، بدوی غیر اخلاقی ، و لجوج است که عملکردش هم در جهت افزایش لذت و دوری از درد است) و محیط خارج است.من می کوشد در خواست های نهاد را به صورت منطقی برآورد کند و اگر با واقعیت هماهنگی ندارند آنها را به تعویق انداخته یا هدایت مجدد کند. من به دو ارباب خدمت می کند، نهاد و واقعیت، و همواره بین درخواستهای اغلب متضاد آنها میانجی می شود و سازش برقرار می کند.البته هنری مورای – شاگرد فروید – عقیده دارد که من خدمتگزار صرف نهاد نیست ، بلکه سازمان دهنده ای است که همه رفتارها را هوشیارانه انتخاب می کند.من به سرکوبی تکانش های نامطلوب نهاد بر می خیزد و بروز تکانه های مطلوب را تسهیل می کند.
به هر حال اگر به طور کلی بخواهیم بگوییم ” من ” بخش هوشیار و عقل مصلحت بینِ به تعادل رساننده انسان است که هنوز به ” فرامن ” که بخش متعالی و آموزش دیده انسان است که نه برای لذت تلاش می کند و نه برای دستیابی به اهداف منطقی، بلکه تنها برای کمال اخلاقی می کوشد ، نرسیده وبین این دو درتکاپوست وبا این بیان می توان آن را هویت انسان معمولی متعادل دانست.اما از این جا به بعد راوی نگاه خوانده (بیننده) را بسوی تطور و و تغییرات ” من ” که از ابتدا مبدا حرفش را بر آن گذاشت می برد.
سرایت کرده به چهره مادرم
دست برده به پیراهن پدرم
و کودکی در بغداد
که خمپاره ای
خواب خانوادگی شان را بهم زده
این مذاب – که بعدا می بینیم مذاب سردی است در شکلی کاملا پارادوکسیکال – از کالبد و قالب ” من ” به سمت چهره ی مادر( که نماد عاطفه است) و پیراهن پدر(که جایگاه تن و توان است) سیر می کند ؛ و از آن جا یک باره پرش می کند به ” کودکی در بغداد ” که خمپاره خواب خانوادگی(سمبل آرامش و همکناری) شان را بهم ریخته.و این همان سیالیت زمانی و شکست مرزهای زمانی و مکانی است – که این پرش ارتجالی به زیبایی و به نحوی وافی به مقصود نشانگر آن است.
از آن جا هم به همین سرعت برق و باد می پرد به افریقا – که هم شاخ دارد هم دندان همیشه گرسنه با وجود داشتن ذخایر طبیعی بسیار
سرایت کرده به زنی در آفریقا / که دندان هایش عاریتی ست
اما این چیزی که جریان پیدا کرده در خط سیرش به یک زن – که شکننده تر از یک مرد که قوی تر و مقاوم تر است – می رسد ف تازه آدن دندان گرسنه اش هم عاریتی است! و این یعنی نمایش شدت فقر به صورت اجرایی در تصویر و نه بیانی.
این دونقطه یعنی عراق و افریقا دقیقا هوشمندانه و آگاهانه انتخاب شده اند، چون این دو منطقه در روی نفشه ی جهان نقاط قرمز و بحران زده به لحاظ جنگ ، خشکسالی ، عدم امنیت ، و ضریب خطر بالا و شانس و امید به زندگی هستند ، که همه ی اینها موجب پایین آمدن انگیزه ، روحیه ی زندگی ، و کاهش انگیختگی و بالندگی عواطف ، و در نتیجه کاهش مقاومت جسم و روح بشر می شوند.
اما پس از این ها متوجه چیزهایی جزیی تر و نزدیک تر و و به نگاهی فردی تر در زندگی انسانی می شود ، البته زندگی با نگاهی شاعرانه که نفوذ آن نگاه از همه ی نه تنها جانداران ، بلکه از پس جسمیت تمام اشیاه عبور می کند ؛ و حتی آن ها حیاتمند می بیند ، اما پس از این عبور می بیند که این مجهول نام نبرده جریان دار ، قادر است در حیات شیئ های پیرامونی دست درازی کند و موجب شود که آنها چونان اثاثیه ی خانه ای متروک و بی صاحب و سکنه ، ملافه ای از غبار بر خود بکشند.به لحاظ خلاقیت و نوی این تعبیر ” ملافه ی غبار” هم گویاست هم کاملا تصویری و بصری.
دست برده در زندگی اشیا
که ملافه ای از غبار
بر خود کشیده اند
دست برده به درختی تنها در کویر
به معلولی بی ملاقاتی
ولی مرحله بعدی گویا این بی نامی متحرک مثل سیلی که هرچه پیش می رود توفنده تر و قدرتمند تر می شود ، این هم زورش بیشتر می شود و در کویری که همه گم و سرگردان می شوند چنان پیش می رود که به آن هم می رسد ، و رسیدن به آن ، نه فقط رسیدت به یک تک درخت در کویر است که این تک درخت نماد ” تنهایی ” در جهان است.یعنی به بیانی دیگر این سیل غرنده به ” تنهاها ” و ” تنهایی ” ها هم نفوذ می کند ؛ و دست از سر یک معلول بی ملاقاتی هم برنمی دارد و به ملاقات و دیدارش می رود.خلاصه گویا این موجی حریص به رفتن و سرک کشیدن شده که اگر بنشیند و بیاساید ، آسودگی اش عدم اوست.
و دست آخر تیر خلاص راوی است که نه به سمت خواننده (بیننده) که به سمت خودش شلیک می کند و به این ترتیب وقتی نیمه جان و کم رمق بر زمین افتاد دیگر مشتش ناخودآگاه باز می شود و مخاطب می بیند چه چیزی را سخت در مشت می فشرد تا دیده نشود :
و دست برده به صورت زنی شبیه به تو
افسردگی
شبیه به آسمان بر اندام دنیا سایه انداخته
آخرین نقطه ی قرمز بحران زده یا به زبان دیگربحران زده ترین جا ، همان صورت ” تو ” ی شعر و مخاطب راوی است.و گرچه ظاهرا ما ساختار دوری در این شعر نمی بینم به لحاظ کلمات ، اما از نظر مفهمومی این حرکت دایره وار با دقت مشخص می شود : چیزی که از دست های ” من ” شعر شروع شده بود و به پاهایش رسید و بعد به والدین و سپس به نقاط دردناک دنیا گسترش یافت ؛ و آن گاه از تک درخت کویر ، وپس از آن ، از معلولی بی ملاقاتی سر درآورد ، حالا به صورت ” زنی شبیه به تو ” دست می برد.اما این تعبیر ” زنی شبیه تو ” را مولف چرا به کار می برد؟ چرا مثلا سرراست نمی گوید از صورت تو ؟ شاید وجه این امر این است که می خواهد یا عمومیت را برساند و همه ی زن ها را در این مشکل شریک و هم درد نشان بدهد ؛ و یا اینکه می خواهد بگوید اگر ” من ” شعر در برابر هر زن دیگری به این صور ت قرار بگیرد و این جریان ” افسردگی ” بر تمام بودنش سایه پهن کند ، در آن صورت این چیزی محصور ماندنی و پنهان کردنی در زندان ” خود ” نیست ؛ و عشاق همانند ظروف مرتبط حال و احوالشان را به هم سرایت می دهند .و البت خیلی گسترده تر از این که اگر کسی در جایی از جهان به دلیل هر محرومیتی دچار ایستایی انگیزه ها و فروداشت روح زندگی شود ، این حالت مانند یک بیماری مسری به همه جا راه می افتد و همه را زیر مذاب سردش خاکستر می کند.گفتم پیشتر این تعبیری پارادوکسیکال است و دلیل آن این است که افسردگی از دردهایی که دروجود آدمی مانند یک اتشفشان از لایه لایه ها و طبقات شخصیت و وجود آدمی تنوره می کشد و بالا می آید و از درون کوزه مانندش تراوش می کند و هر چه درآن است بیرون می ریزد و راه می افتد و هرچه غیر آن که موجود است را هم دربر می گیرد.اما صفت سرد را بخاطر طبیعت افسردگی به آن دادم که ظاهری خاموش اما درونی پر تلاطم دارد.
اما اوج فاجعه در پایان شعر است :
افسردگی / شبیه به آسمان بر اندام دنیا سایه انداخته
که با اغراقی زیبا و در عین حال دردناک ، هنرمندانه و نافذ ، افسردگی را شبیه به آسمان می خواند که دنیا چونان زنی خسته دراز کشیده بر پیکره ی او سایه گستر شده است ؛ و همه ی وجود و ابعاد وجودی او را دربر گرفته است!
و این نشان می دهد که چگونه افسردگی در نگاه راوی برزگ ، عمیق و دارای تسلط ، چیرگی ، و شمول است به نحوی که هیچ چیز از سیطره ی او بیرون نیست.
روند شعر کند و بدون هیجان است و در بدو امر و نگاه اول شاید این عیبی برای شعر باشد ؛ و خواننده حس می کند که تصاویر شعر با وجود پرش ها و تنوع های زمانی مکانی ، و شکلی و نوعی ، اما خیلی کند و سنگین و عاری از کنش و تنش است ، اما از قضا همین نکته خوب که بنگریم از محاسن اجرای به نسبه شایسته ی شعر است که با ریتم کندش آن حالت افسرده و بی حال و بی رغبت را نشان می دهد.او در اصل ” تنهایی ” نوع بشر را هدف قرار داده است که وقتی ” من ” شعر تشنه و گرسنه است و نمی تواند ببالد و خرم وتازه باشد ، این مشکلاتی که به دست خود بشر بر ابنای توع تحمیل شده ، موجب نه فقط فقر مادی و غذایی و درد و بیماری جسمی می شود بلکه موجب می شود که همه سر درگریبان خویش فرو ببرند و از هم غاقل و مشغول خویش ، همه جمع و جامعه ای از تنهایان باشند که کاریشان به هم نیست و با وجود اینکه اگر عضوی به درد آورد روزگار / دگر عضوها را نماند قرار – که همین بی قراری بود که از یکی شروع و به همه سرایت کرد ، اما وقتی سرایت کند دیگر این بنی آدم دیگر از درد هم بی غم می شوند و از ” خود ” انسانی و هویتشان تهی .
از این لحاظ من این شعر را شعر در ژانر اعتراض می بینم ، اما اعتراضی خاموش و پنهان.اعتراضی که هم چون ماهیت مضمون و محور خود شعر از محدوده های فردی مولف و راوی بیرون می زند و در بند و حصار کلمات و تصاویر محصور و محدود نمی ماند ؛ و به جان و ضمیر خواننده چنگ میزند ودرگیرش می کند.
این شعر به لحاظ تصویری و احساسی خیلی قوی ظاهر شده است و از در عین ایجاز نسبی خوبش توانسته پس از ایجاد همذات پتداری در خواننده ، راهش را به صورت سپیدخوانی های نامدود باز کند و پایان شعر بسته نباشد و شعر با کلمات پایانی اش تمام نشود ؛و هر خواننده متناسب وضع درونی عاطفی – فکری اش آن را در ذهن خویش ادامه یا حتی بازخوانی و بازتولید کند.
شعر از فرم خوب و منسجمی برخوردار است و سطرها همدیگر به لحاظ تصویری – مفهومی حمایت و همپوشانی می کنند
از نظرزبانی شعر ، ساده و بی پیرایه است و حسن تصاویر او را اززیور و پیرایه مشاطه ی زبان بازی بی نیاز کرده است ؛ هم چنین از نظر استفاده از استعارات هم معتدل است و به افراط نگراییده ، اما درعین حال از ترکیبات بدیع و خوش ساختی بهره مند است مثل : ” خمپاره ای که خواب خانوادگی شان را بهم زده ” و نیز ” ملافه ای از غبار ”
هم چنین صمیمت و صداقتی در بیان ساده ی راوی – که شبیه نوعی حدیث نفس است – موجب می شود که خواننده هم کنجکاو دانستن بقیه و اصل ماجرا شود و هم تا پایان همراه مانده و خود را در درون شخصیت ها و پرسوناژهای شاعر حلول دهد و وضع آنان را با تمام موجود حس کند.کل شعر تبدیل شده به آن جریان بی نام که راه می افتد و کنه ضمیر خواننده را چون کشوری فتح شده می پیماید. وبیشترین نقطه ی قوت شعر هم در همین است که بدون بکار گیری تکنیک های خاص و عجیب برای متفاوت نمایی توانسته چنین شعرهای دل خوانندگانش را بگشاید و بگردد و آثار خویش را برجا گذارد.
به شاعر محترم به خاطر این شعر کوتاه تاثیرگذار تبریک می گویم و برایشان موفقیت و تجربه های بهتری آرزومندم
با احترام
#نسرین_فرقانی
http://t.me/cherouu