وزش غمگینی ست روز…
ترس تمام چهره ها با من بود
و تصویر سایه ای
که می دانستم
مرگش را
در زندگی های بعد
به یاد نخواهد آورد،
اندوه در ضربان می زایید.
برخیز
که به شومی عضلات مانده در مقصد
قسم یاد کرده ام
برخیز
که ارتفاع
خاطره ی مرداب را در من زنده می کند
زخم را
که از مرکز قلب
دورتر می افتد
تا تپه ها
از تمرکز خون متواری شوند
تو می توانستی
انکسار عظیم شکنجه ای باشی
که پشت به تکه های خود در آینه ضجه می کشد
و دشتی
که مرا از ته می تراشد
تا از تصویر ها و سایه ها
به قداست گذر کند.
وزن صخره را می بینی؟
سنگینی اش
خطوط پناهگاه ها را
قطع کرده است
پس حرکت ساقه برابر بود با نوازش
میان شاخه هایی که از ظرافت یاد ها تهی می شدند
وزش غمگینی ست روز
وزش غمگینی ست روز
و امن ترین گذرگاه چهره، سایه ای ست
که اسما موسمی مرا
میان آینه های مانده در مقصد
احضار می کند.
پس برخیز و پنجره را باز کن
برخیز و پنجره را بازتر کن
اینجا
از هجوم حقیقت
دارد بخار بلند می شود
و صخره،
پاشنه ی سگی
که در رویای سیاه پاهایش احاطه می شود را
خونین کرده است.
ترس تمام اعضا
حافظه ی از دست رفته ی صخره ها را
بیدار کرده است
وزش غمگینی ست روز
وزش غمگینی ست روز
و از مرداب متواری سایه
دارد بخار بلند می شود.
#نغمه_ساروی