نیمه ی بهار بود که با خلیفه بیعت کردید خروارها زر فرستاد و دلبرکانی نازک کمر تا بهار را در بیابان جاری کنید در غرفه کنیزان را سپری کردید آنها اوقات شما بودند اوقاتی ن... ادامه متن
آغاز شد سحابی خاکستری و ماه من هنوز چشم مرا به روشنی آب میشناسد . چتری گشوده داشته است این سحرگاه که درهم پیچیده است و لا به لای خاطره ابریاش ستاره و ماه . هر کس به سوی مردمکی پناه م... ادامه متن
دو شعر از #نگین_فرهود ۱) شعرِ برای دوست برای دوستی برای محمد شعبانی سلام به ارتفاع فراخوانده از صدای بهشتیت وقتی از دهان فرشتگان وحی میشود به زمین! به سر سلام! – ماه فرود آمده... ادامه متن
زیرا خون وقتی بر خاک میریزد به چیز دیگری بدل میشود « چرا نگفتی او جوان افتاد؟ » جسم کشته سنگین و فرّار است جوان بودم نمیدانستم تَن چگونه دریده میشود در خواب و بیداری نمیدانستم تَن باری... ادامه متن
بند بند خیابان فتحنامهی تن من است تنی که ضمیمه می شود به باتوم تنی که متصل می شود به تشریح و سپیدی یک دست چشم ها را می پذیرد منم که از سلاخ خانه حرف می زنم وقتی در سکوت فلز، مضاعف می... ادامه متن
آخرین صدا، آخرین شعر، آخرین تصویر برای آن که دوستش میداریم، حقیست بر گردن ما برای محمد شعبانی .بشکاف آپارتمانِ کوچکات را موسای شیرازی نشسته در طبقه... ادامه متن
آغاز شد سحابی خاکستری و ماه من هنوز چشم مرا به روشنی آب میشناسد . چتری گشوده داشته است این سحرگاه که درهم پیچیده است و لا به لای خاطره ابریاش ستاره و ماه . هر کس به سوی مردمکی پناه م... ادامه متن
در بعید میرقصی ماضیتر سر به ابرتر که رنگ طلوع دارد آوازهات. وقتی بازو به روشنای خفیف میلرزانی هر تبسمات اشاره ایست به تنهای در خون غلتیده. به دیروز که خون در هوا بجای هوا... ادامه متن
از ترکیب بر شاخههای سیب، کودکانِ مرده گُل میدادند زمین، بی زحمتِ سرفه جنازهها را پس میداد و خونِ اعداد، در روزنامه کلمات را گلگون میکرد سقّای آخرین سبو در سرخیِ خونِ خویش میکشید و ماه... ادامه متن
دست میجنباند و صدای گریه نمیافتد دست میجنباند و کلّه تکان نمیخورد دست میجنباند و بعد دست نمیجنباند. میافتد روشنایی میافتد به سکسکه هزارپایی از دندان و دهان آهنگِ جویدن دارد. مماسِ ای... ادامه متن
آخرین نظرات