درخت،در چشم هیزم میشود
آتش،با دل زبانه میکشد
دستم را از روی خاکستر بلند میکنم
روی تختی که راه پله سقفش شده میکشم
پله ها یکی پس از دیگری سپری میکنند پاهایم را
ضجه ی دیازپام برای رد گم کردن کافی نیست،
جاخالیِ اساسی میدهم
از کنار ناخن هایی که تا ایستگاه پرستاری , ختم به سوهان میشوند
ختم،به لاکهایی به رنگ برگ
به معجزه , شانه ام کوه میشود
به معجزه , صورتم در اجبار آ ینه،نیست!
باید یک لایه از خودم را
بردارم برای روز مبادا
روزی که سیاهی ام به سفیدی تنگ میشود
روزی که هیزم بی درنگ زغالش میگیرد
روزی که یک چیز مبادایی
زیر راه پله کپک میزند
و نان به رنج ِمتفکر خطور میکند
هذیان ِ خاکستر میگوید دهانم
مرکب از چندین خودکشی ِ بی سرانجام
مرکب از پای بندی به صورتی اجباری
ترکیب ام روی یک لایه از خودم گیر میکند
جفت جفت چشم! از حدقه ی زبانه خودنمایی میکند:
آتش از فرمِ تن،شکل لایه
آتش از فرم سرگیجگی،
شکل ایزوله
آتش فرم ِدلم را عوض میکند
به شکل بیمار و پرونده ای مزمن
که زیر راه پله خاطره سوز میشود.
#زهرا_حسینی
http://t.me/cherouu